انشا جالب درباره مرغ همسایه غاز است
این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است خود کم بینی و اغلب خود نابینی باعث می شود که انسان خویشتن را به حساب نیاورد و هیچ شأنی برای خودش قائل نباشد
داستان ضرب المثل مرغ همسایه غاز است
درزمان های دورحاکمی با لباس مبدل به برای سرکشی ودرک اوضاع به میان مردم میرفت از قضا روزی از محلی میگذشت سه نفر مرد با هم درحال گفتگو بودند حاکم از آنان اجازه گرفت تالحظه ای در کنارشان باشد.یکی از مردان گفت آرزو دارم فرمانده لشگرکشورم باشم دومی گفت من دوست دارم وزیر دارائی کشورباشم.سومی آهی کشید وگفت شنیده ام حاکم همسر زیبائی داردمثل ماه .
ای کاش می شد من شبی رادر آغوش همسر حاکم میخوابیدم تامن هم مثل حاکم لذت میبردم.حاکم که کناری نشسته بودپس ازشنیدن آرزوهای آنان از جمع خداحافظی وبه محل حکومت رسید فورا دستور داددر فلان نقطه سه نفر هستند آنهارا به پیش من بیاورید.پس ازآوردن آنها حاکم گفت یکی ازماموران من درکنارشما بوده وآرزویتان راشنیده منهم دوست دارم برآورده کنم.
نفراول را فرمانده لشکر کردنفردوم رافرمانده دارایی.وبه نفرسوم گفت متاهلی جواب داد بله گفت میخواهم همسرم را فردا شب دراختیارت بگذارم تا به آرزویت برسی آن شخص که ترسیده بود به حاکم گفت غلط کردم گوه خوردم خودم همسر دارم .حاکم گفت نه امروز استراحت کن تا فرداشب.
دستوردادهمسر آن مرد را آوردند حاکم به او گفت شوهرت چنین آرزوئی داشته به خادمان دربار گفته ام تورا امروزبه حمام ببرند لباس فاخر بپوشانند وبه زیباترین وجه آرایش کنند وشبی را درکنارت همسرت باش وهر درخواستی داشت جواب مثبت بده ولی متوجه باش به او نگوئی همسرش هستی وانمود کن زن حاکمی .فرداشب آن مردرا حاکم خواست وگفت امشب همسرم نزد تو می آید هر چه خواستی لذت ببر.
آن مرد ترسید فکر کرد میخواهنداورابکشند اورابه اطاقی بردندکه ازقبل آماده بود وزنش را داخل اطاق فرستادندومردکه ازفرط زیبائی آن زن مبهوت شده بود باور کرد زن حاکم است وهرگونه که قصدکامجوئی داشت زنش دراختیار او بود .صبح ماموران آمدند واو را به نزدحاکم بردند .حاکم گفت همسرم چگونه بود؟آن مرد سرش را به زیر انداخته وگفت قبله عالم بسلامت باد خدا سایه تان رامستدام بدارد خیلی لذت بردم دیشب یک شب رویائی بود واقعا همسرتان مرابه آرزوی دیرینه ام رساند.
حاکم ازقبل دوتا تخم مرغ آماده کرده بود یکی معمولی ودیگری را رنگ آمیزی کرده بودند به او نشان داد وگفت این دوباهم چه فرقی دارند مرد جواب یکی ساده است ودیگری رنگ شده وحاکم تخم مرغ ها راشکست وگفت الان چه مرد جواب دادهر دو دارای زردی ومقداری سفیده هستند وفقط رنگ آمیزی تفاوت آنها بود.
حاکم گفت احمق نادان کسی که دیشب دربسترتوبود همان همسر دائمی توست که اورا به اینجا آورده به حمام رفت ولباس فاخر پوشید وآرایش کرد به نزد توآمد توی نفهم اگربه همسرت توجه کرده وبرای او خرج کنی تازیبائی هایش را بروز دهد وبا عشق وعلاقه درکنارش بخوابی هیچ فرقی بازن حاکم ندارد.همه زنان درخلقت وآفرینش یکی هستنداگرهمه به همسرانشان توجه کنند هیچ چشمی دنبال زن دیگری نخواهد بود.
******************
****************************
تا همین چند هفته پیش، مثل پارسال و پارسال و سالهای قبل، سفت و سخت روی حرفم بودم که زمین به آسمان هم برسد، من خلبان می شوم! آدم درست و حسابی که کله اش کار کند بی دلیل چیزی را نمی گوید و حرفی را
نمی زند.
اگر خلبان بودم توی آسمانها برای خودم ویراژ می دادم و در یک چشم بهم زدن از این شهر به آن شهر می رفتم. از آن طرف توی هر سفرم، فک و فامیل و دوست و همسایه و بی بی را بغل دستم می نشاندم و توی آسمانها چرخشان می دادم تا دلی از عزا دربیاورند.
بی بی هم می توانست برای خودش پز بچه اش را بدهد و پیش دوست و دشمن غبغب بگیرد و بگوید: «بچه م، امین، حالا واسه خودش یه پا خلبانه و ده تا ده تا طیاره رو زیر فرمون داره. اگه شما هم دلتون طیاره سواری می خواد، رودروایسی نکنین. بش می سپارم هر جا خواستین ببره برسونتون!»
منم که خوب کسی نبودم حرف بی بی را زمین بگذارم. از او به یک اشاره از من به سر دویدن! شق گردنی می کردم و تمام «زمین مانده ها» را به آسمان می بردم.
بگذریم، حالا ورق برگشته و آرزوی خلبانی از سر من افتاده است. این خیالات مربوط به زمانی می شد که ویر خلبانی توی جانم بود. به قول معروف گذشته ها گذشته و خلبانی را پاک بوسیده ام و گذاشته ام کنار.
اما اگر بپرسید: «خوب، بچه جان، به خلبانی می خواهی چه کاره شوی؟» از جوابتان خیلی رک و پوست کنده می گویم: «بی برو برگرد مرغ فروش می شوم!»
تا که این را می شنوید لابد چشمهایتان گرد می شود و می گویید: «خلبانی کجا، مرغ فروشی کجا!» اگر قدری دندان روی جیگر بگذارید برایتان می گویم چه شد خیال خلبانی از سرم افتاد و بجایش شغل شریف «مرغ فروشی» را انتخاب کردم، حال آنکه اگر تا همین چند وقت پیش سرم را هم می بریدند حاضر نمی شدم به کمتر از خلبانی رضایت بدهم!
تغییر عقیده من با چند نفر خیلی ارتباط دارد. یکی از آنها «شاپور خپل» است.
شاپور را که بسکه چاق و تپل و مپل است ما می گفتیم «شاپور خپل»؛ شاید کم گفته باشم.
روراستش، از بابای «شاپور» توی محل ما پولدارتر پیدا نمی شد و از لفت و لیس و عایدی چیزی کم و کسر نداشتند.
شاپور هم که حسابی به پول بابایش می نازید همه چیزهای نو و دست اول را توی دست و بالش داشت. از توپ چل تیکه گرفته تا ماشینهای جورواجور اسباب بازی و تا بالاخره یک خروس جنگی قشنگِ یکه که این اواخر بابایش برای خریده بود.
شاپور هم خروسش را دم به دم می کشاند توی کوچه تا دل همه ما بچه های «خروس ندیده» را آب بکند.
بعلاوه به خروسه یاد داده بودند دور خودش بچرخد و بپرد و کله بزند و این طوری از بقیه زهرچشم بگیرد.
شاپور برایمان قیافه می گرفت و می گفت: «حق دارید از دور خروسم را نیگا کنین. بدا به حالتان اگه نزدیکش بشین. می گم نوکتان بزنه!»
ما را می گویید، هم از خروسه خوشمان می آمد و از دیدنش غش و ریسه می رفتیم و هم خدایی اش، از شکل و شمایلش بخصوص وقتی بال بال می زد، ترس به دلمان می افتاد.
خروس جنگی و نترسی بود! با آن تاج سر درشتش و دم دراز رنگاوارنگش، توی آن کوچه دم و دستگاهی به هم زده بود و صدای قوقولی قوقویش تا هفت محله می رسید.
تا آن وقت، خروسی به آن قدی ندیده بودیم. بال بال که می زد گرد و خاک کوچه را ور می داشت و ما دل توی دل نداشتیم که نکند یکهویی بپرد توی سر و کولمان و با نوکش ناکارمان بکند.
شاپور هم از بابت خروسش چنان فیس و افاده ای برایمان می آمد که آن سرش ناپیدا! از وقتی بابایش خروسه را برایش خریده بود، شیر شده و چپ و راست به بچه ها دستور می داد که این کار را بکنید و آن کار را نکنید و گرنه حساب شما با خروس است.
ما هم از ترس خروس شاپور نفسمان بالا نمی آمد و همه مان شده بودیم فرمانبر و فرمانبردار شاپور خپل!
همه این روده درازیها برای این است که بگویم بی دلیل نیست امین حرفش را پس می گیرد و می زند زیر قرارش که زبانم لال فردا پشت سرش بگویند: «این بچه مخش عیب کرده، مگه خلبانی چش بود که ولش کرد و رفت سراغ مرغ فروشی!»
القصه، از وقتی شاپور خپل با آن خروسش شده بود رییس و فرمانده محل و برایمان دم در آورده بود، چیزی نمی گذشت که نمی دانم کدام شیرپاک خورده ای به گوش بی بی رسانید: این امین شما دلش لک زده واسه یه خروس!
یک روز من توی خانه بودم که دیدم بی بی با یک مرغ گل باقالی که پاهایش را بسته بودند، آمد و گفت: «این مرغ توئه، خوب ازش مواظبت بکن.» و بعد ولش کرد و برود توی باغچه برای خودش قدقد بکند.
من که اولش ذوق کرده بودم تا یاد خروس «شاپور خپل» افتادم که چه قده و مرغ من در مقابلش عددی نیست، خنده ام روی لبم خشکید. بی بی پرسید:
ـ هان، چیه؟ مثل اینکه خوشحال نشدی؟
گفتم:
ـ من مرغ می خوام چیکار؟ مرغها که عرضه ای از خودشون ندارن. یه نوک خروس شاپور بزنه توی کله اش، جا در جا می افته و غش می کنه. من یه خروس می خوام که تا خروس شاپور ببینه از قدی گری بیفته و حسابی کار دستش بیاد. این مرغه رو ببرم توی محل، بچه ها با انگشت نشونم می دن و هرهر بم می خندن.
بی بی دلداریم داد:
ـ ببین مرغ تو چه پرهای قشنگی داره، مرغ تو تخم می کنه و تو می تونی هر صبح، صبحونه از تخم مرغش نیمرو درست کنی و بخوری.
با لب و لوچه درهم و ناراضی گفتم:
ـ من یه خروس می خوام قوقولی قوقو که می کنه چهارستون خروس شاپور خپل را به لرزه دربیاوره! این مرغه اگه تخم بیست زرده هم بکنه به درد من نمی خوره.
بی بی سری تکان داد و گفت:
ـ مگه بد گفتن مرغ همسایه غازه!
من که حالیم نمی شد بی بی چه می گوید، قضاقورتی جواب دادم:
ـ زور یه غاز هم به زور خروس شاپور نمی رسه، چه برسه به این مرغ لاغرمردنی!
و با دستم مرغ گل باقالی را نشان دادم.
بی بی دیگر چیزی نگفت. مرغ را همان جا گذاشت و رفت. مرغه هم هنوز هیچی نشده، انگار صد سال بود خانه ما را می شناخت. صاف رفته بود توی باغچه و داشت با ناخنهایش خاک باغچه را می کند و چال می کرد. باغچه را که خوب چال کرد خودش را حسابی توی آن جای داد و شروع کرد زل زل نگاه کردن به دور و برش.
رفتم نزدیکتر و چشم دوختم به قد و بالایش. با آن چشمهای گرد زردش به نظرم قشنگ آمد اما دلم به داشتنش راضی نمی شد. قشنگی به چه درد من می خورد؟
هرچه فکر می کردم یک جوری می کشانمش توی کوچه و از بابتش پیش این و آن جولان می دهم و غبغب می گیرم، دیدم امکانش نیست که نیست. اصلاً آن مرغه بوی و خاصیت پز دادن را نداشت! حتی چند روز بعد که صدای قدقدش حیاط را برداشته بودم و برایم تخم گذاشت، باز فکرم عوض نشد.
دیدم نباید صدایش را دربیاورم و به این و آن بگویم توی خانه مان مرغی دارم. مرغ دارم که دارم. مرغی که به درد نوک زدن و به هوا پریدن و حریف خروس شدن نخورد، همان بهتر که آدم اصلاً اسمش را هم نیاورد.
با خودم گفتم حتما بی بی نخواسته و یا دلش نیامده پولش را برای یک خروس بی قابلیت دور بریزد. اما اگر بی بی خروس شاپور خپل را با چشمهای خودش می دید می فهمید آدم نمی تواند توی آن محل بدون داشتن یک خروس قد زندگی کند و برای خودش «امین» باشد!
از طرف دیگر برای اینکه دل من خوش باشد یک مرغ بی دست و پا برایم خریده تا کم کم فکر خروس از کله ام بیفتد.
در این وقت بود که کم کم خیالم راه کشید طرف شغل شریف مرغ و خروس فروشی! با خودم می گفتم در مرغ دانی پنجاه شصت خروس جنگی نگه می دارم و از خوشی کبکم خروس می خواند! و توی محل از بابت «خروس داریم» صاحب آبرویی خواهم شد. به این ترتیب بود که قید خلبانی را زدم و به هرچه طیاره بود پشت کردم.
* * *
موضوع انشایمان بود: «در آینده می خواهید چه کاره بشوید؟»
انشای بلندبالایی نوشته بودم و طی شرح مبسوطی دلیل انتخاب شغل «مرغ و خروس فروشی» را گفته بودم.
از همان اول کلاس این پا و آن پا می کردم تا آقامعلم صدایم بزند و بگوید: «امین، بیا انشایت را بخوان که پنجاه شصت جفت گوش منتظرند بشنوند تو در این دنیای بزرگ چه کاره می شوی؟»
اما، آقامعلم نه که از انشای من بی خبر بود، چند نفر دیگر را گفت بیایند انشایشان را بخوانند. از جمله آنها، حبیب بود. انشای حبیب توی کلاس ما حرف نداشت و هر وقت انشا می خواند همه ساکت می شدند. حبیب خواند:
در آینده می خواهید چه کاره بشوید؟
بر ما واضح و مبرهن است که باید برای آینده خود نقشه ای داشته باشیم و نقشه بکشیم وقتی بزرگ شدیم می خواهیم چه کاره بشویم و چگونه به مملکت و دین خود خدمت بنماییم و مثل معلم جغرافی مان ـ که یادش بخیر ـ که درس نقشه های مختلف را یادمان می دهد، من هم برای آینده خود نقشه ای دارم. اما راستش را بگویم به ننه ام سپرده ام: «من کاری به شغلم ندارم و هرچه را شما بگویید می شوم. اگر دلتان خواست آشپز می شوم یا خیاط و یا بنا و یا دکتر و مهندس. میل خودتان است.»
من می دانم همه دوست دارند در آینده کاره ای بشوند و سری توی سرها دربیاورند و بیشتر دلشان می خواهد دکتر و مهندس و معلم بشوند و شغل شریف و اسم و رسم داری داشته باشند اما این سؤال خیلی سختی است که از بعضی ها پرسیده می شود شما می خواهید در آینده چه کاره بشوید.
مثالش خودم هستم که بیش از بیست بار است نظرم را عوض می کنم و از این شاخه به آن شاخه می پرم و خودم هم هنوز نمی دانم تکلیفم چیست.
از شما چه پنهان، گیر کار من «ثریاخانم اینا» است که نمی گذارند من یک شغل آبرومند و شریفی داشته باشم.
در حال حاضر که روبه روی شما ایستاده ام و دارم انشایم را می خوانم و شما گوش می کنید، تصمیم دارم قهوه خانه ای باز کنم و بشوم قهوه چی و جلوی مشتریها و بخصوص بابایم دیزی پردنبه و چرب و پرگوشت و نخودی بگذارم تا هرچه دلش می خواهد دیزی بخورد!
بابای من از دیزی خیلی خوشش می آید و به اصطلاح می میرد برای دیزی! که تویش تلیت بکند و با یک سر پیاز بخورد. ننه من چون می داند شوهرش کشته مرده دیزی است تا می تواند دیزی به خورد ما می دهد اما بابای من وقتی دیزیش را خورد و تمام کرد اخم و تخم می کند و به ننه می گوید: «دیزی که می گن، دیزی «ثریاخانم اینا»!»
«ثریاخانم» همسایه دیوار به دیوار ماست و یک بار برای ما دیزی فرستاده که اصلاً هم به دل من نچسبید. اما بابای من عادتش است که چیزهایی که خودمان داریم به چشمش نمی آید و مدام «ثریاخانم» را به رخ می کشد. من دلم خیلی به حال ننه ام می سوزد و می بینم چقدر کار می کند و زحمت می کشد. بنابراین تصمیم دارم قهوه خانه ای باز کنم و از دیزیهای دست پخت خودم جلوی بابایم بگذاریم تا بخورد و اینقدر نگوید دست پخت «ثریاخانم اینا!»
یک بار هم می خواستم آمپول زن بشوم. جریانش از این قرار بود که یک روز دختر بزرگ «ثریاخانم» که درس سوزن زنی می خواند آمد خانه مان و محض رضای خدا آمپول خواهر کوچیکه ام را که تب داشت زد و هر چقدر هم اصرارش کردیم پول نگرفت.
بابایم که فهمید باز به ننه ام سرکوفت زد که چرا خواهر بزرگم را نگذاشته درس آمپول زنی یاد بگیرد تا آمپول هایمان را وقتی مریض می شویم او بزند و باید برود از ثریاخانم تربیت کردن و بزرگ کردن بچه ها را یاد بگیرد.
و یا اینکه یک شب بعد از اینکه از میهمانی ثریاخانم برگشتیم، بابایم تا می توانست به ننه ام غر زد که برود خانه داری را از ثریاخانم یاد بگیرد که چه خانه مرتب و منظمی برای شوهرش فراهم کرده است.
ننه هم مثل همیشه چیزی جواب بابایم را نمی داد. حال آنکه خانه ما خیلی تمیزتر و قشنگ تر از خانه «ثریاخانم اینا» است و همه این را می دانند و می توانند بیایند ببینند.
یک بار هم تصمیم داشتم خیاط بشوم و آن وقتی بود که ننه ام پیراهنی برای بابایم با هزار زحمت دوخت اما بابایم لب و لوچه اش را داد توی هم و گفت: «تو باید بروی خیاطی کردن را از ثریاخانم یاد بگیری.» حال آنکه ثریاخانم اصلاً و ابدا از خیاطی سر در نمی آورد و خبر دارم دست چپ و راست چرخ خیاطی را هم نمی شناسد!
باری، یک بار هم تصمیم گرفته بودم هفت هشت ده کار را بلد بشوم. و همه کارهای ننه ام را خودم انجام بدهم چرا که خیلی دلم به حال ننه می سوزد.
آن وقت بابا نمی تواند «ثریاخانم» را به رخ من بکشد و ننه دیگر زخم زبان هایش را نمی شنود و من هم رک و پوست کنده به بابایم می گویم: «مرغ همسایه غاز است!»
به هر حال، من هنوز هم بلاتکلیفم و نمی دانم تا کی می توانم شغلم را به خاطر «ثریاخانم اینا» عوض بکنم؟»
آن روز آقامعلم نخواست من انشایم را بخوانم و از این بابت چقدر خوشحال شدم. ظهر که به خانه برمی گشتم نرسیده به خانه شاپور صدای داد و فریاد و التماس می آمد. چند نفر از بچه های بیکاره هم جمع شده بودند و به صدای گریه و زاری شاپور گوش می دادند و برای خودشان می خندیدند.
از داد و بیدادهای شاپور می آمد که بابایش با کمربند و پس گردنی افتاده به جانش.
در این حیص و بیص در خانه شان باز شد و شاپور با چشمانی گریان خودش را انداخت بیرون. توی یک دستش خروس سربریده اش را گرفته بود و از ته دل نعره می کشید. من که پاک ماتم برده بود نمی دانستم از بابت
خروس سربریده شاپور ناراحت باشم و یا از حالت بی ریخت نعره زدن شاپور بخندم. که مثل نی نی کوچولوها پاهایش را بر زمین می کوفت!
حالا قضیه چی بوده؟ بابای شاپور داشته از دستشویی در می آمده که خروسه قدی می کنه و چون از جانش سیر شده بود می پرد بالا سر او! بابای شاپور هول می کند و خونش به جوش می آید و همان دم سرش را می برد و می گذارد کف دست شاپور. بعد هم که می بیند شاپور دست بردار نیست و داد و فریادش به آسمان می رود بیشتر عصبانی می شود و می افتد به جانش و حسابی کتکش می زند.
به خانه که برگشتم صدای قدقد مرغم حیاط را برداشته بود. فی الفور پریدم و برایش آب و دانه آوردم و جلویش گذاشتم. مرغه آبش را که نوک زد سرش را بالا گرفت یعنی «خدایا تو را شکر!»
از جایش بلند شده بود که دیدم تخمی درشت زیر پایش انداخته است. تخم مرغ را برداشتم و مرغ گل باقالی را در بغل گرفتم. حیوونی مثل اینکه صاحبش را می شناخت. چشمهایش را هم گذاشت و توی بغلم جا خوش کرد. زیر گوشش گفتم: «ببخش مرغ عزیزم، تازه فهمیده ام مرغ خونه از غاز همسایه بهتر است!»
ننه پرسید: «ناهارت را بکشم می خوری؟» گفتم: «ناهار امروز من نیمرو است. اینم ناهار من!» و تخم مرغ را نشانش دادم.
* * *
انشایم را خواندم:
«آری، در این دنیای وانفسا آدم باید دنبال کاری باشد و آن کار را تا آخرش رها نکند. و اینجوری نباشد که با بادی به یک سمت برود. مثلاً وقتی تصمیم گرفت تا آخر عمرش خلبان طیاره باشد نباید با دیدن یک خروس که بعدا سرش هم بریده می شود، فورا نظرش برگردد و بگوید خلبانی خوب نیست و آدم باید مرغ فروش بشود و همه عمرش را با مرغ و خروسها بگذراند!
نخیر، این خوب نیست. آدم باید راهش را بگیرد و برود جلو و هرچه جلویش می آید و یا جلوی چشمانش می آورند، محل نگذارد. در غیر این صورت است که می شود: «مرغ همسایه غاز است!» چرا که در این صورت آدم قدر نعمتهایی که خداوند به او و خانواده اش داده ندانسته و مدام چشمش به زندگی دیگران است. مثل بابای حبیب که من از انشای حبیب فهمیدم قدر ننه اش را نمی داند و از باب جزع دادن او مدام «ثریاخانم اینا» را به رخش می کشد. حبیب بیچاره هم که چاره ای توی دلش نیست و می خواهد یک جوری از ننه اش پشتیبانی بکند، یک روز می گوید می خواهم قهوه چی بشوم و روز دیگر خیاط و بنا و نجار. بنابراین می بینیم که گیج و ویج مانده و نمی تواند کاری برای خودش انتخاب بکند.
مثال دیگرش خودم هستم که قدر مرغ گل باقالی خودم را که بی بی برایم آورده بود؛ نمی دانستم و چشمم دنبال خروس قد شاپور خپل می دوید.
اما اینک می دانم از مرغ من کارهایی سر می زند که صدتا خروس مثل خروس شاپور هم نمی توانند آن کارها را بکنند.
اگر بخواهم برایتان بگویم همین تخم کردن مرغ است که با این اوضاع و احوال، هیچ خروسی نمی تواند تخم بکند و مفید به حال جامعه باشد.
پس نتیجه می گیریم آدم نباید کفران نعمت بکند و حسود مال مردم باشد. من که هنوز نمی دانم این ننه حبیب چه هیزم تری به شوهرش فروخته که به قول حبیب، چپ و راست «ثریاخانم اینا» را پیش می کشد.
من وقتی انشای حبیب را شنیدم دلم سوخت و یکراست رفتم قضیه را به بی بی ام گفتم. بی بی هم ناراحت شد و گفت: «چه کار می شد کرد، بعضی از مردها همینجوری هستن، قدر زن و زندگی خودشون رو نمی دونن و توی خیالشون اگه یکی دیگه زنشون می شد بهترشون بود! واسه همین زندگی را به کام زن و بچه شون تلخ می کنن.» بعد به من گفت: «اینه که گفتن مرغ همسایه غاز است. یعنی آدم به نعمتهای خدا راضی نیست و سر و گوشش پی زندگی دیگرون می جنبد. اما نمی دونه که اگه همین آدم بره توی نخ زندگیهایی که حسرتشون رو می خوره می بینه زن و بچه و زندگی خودش صد شرف و خیلی بهتر و مرتب تر از بقیه س!»
باری، در اینجا انشایم به پایان می رسد.
از آنجایی که نمی توان در دنیای امروزه بدون طیاره زندگی را سپری کرد، خلبانی را مناسب حالم می دانم.
به بی بی که گفتم مرغ و خروس فروشی از سرم ورپریده و روی حرف قبلی ام هستم کلی خوشحال شد و بم گفت: «آره، بچه م، مرغ همسایه هم مرغه، تازه، چه بسا مرغ خودمان صد بار بهتر و مفیدتر باشد.»
«این بود انشای من.»
*************
معنی و کاربرد ضرب المثل مرغ همسایه غاز است
این ضرب المثل را زمانی به کار می برند که یک فرد داشته های دیگران را بیشتر و بزرگتر از داشته های خودش تصور می کند.
این ضرب المثل درباره ی افراد خود کم بین و حریص به مال دیگران و افرادی است که خودشان را باور ندارند.
خلاصه داستان کوتاه ضرب المثل مرغ همسایه غاز است
در زمان های دور حاکمی با لباس مبدل برای سرکشی و درک اوضاع به میان مردم می رفت. از قضا روزی از محلی می گذشت، سه مرد با هم در حال گفتگو بودند حاکم از آنان اجازه گرفت تا لحظه ای در کنارشان باشد.
یکی از مردان گفت آرزو دارم فرمانده لشگر کشورم باشم، دومی گفت من دوست دارم وزیر دارائی کشور باشم و سومی آهی کشید و گفت شنیده ام حاکم همسر زیبائی دارد مثل ماه ای کاش می شد من شبی را در کنار همسر حاکم می گذراندم.
حاکم که کناری نشسته بود پس از شنیدن آرزو های آنان از جمع خداحافظی کرد و به محل حکومت خود برگشت. دستور داد که آن سه نفر نزد او بیاورند. حاکم به آن ها گفت یکی از ماموران من در کنار شما بوده و آرزو هایتان را شنیده من هم دوست دارم آن ها را برآورده کنم.
نفر اول را فرمانده لشگر کرد، نفر دوم را وزیر دارایی و به نفر سوم گفت زن داری، او تایید کرد سپس حاکم به او گفت فردا شب را می توانی در کنار همسر من باشی. آن شخص که ترسیده بود به حاکم گفت غلط کردم خودم همسر دارم اما حاکم گفت نه امروز استراحت کن تا فردا شب.
دستور داد همسر آن مرد را آوردند، حاکم به او گفت شوهرت چنین آرزویی داشته به خادمان دربار گفته ام تو را امروز به حمام ببرند لباس فاخر بپوشانند و به زیباترین وجه آرایش کنند و شبی را در کنارت همسرت باش و هر درخواستی داشت جواب مثبت بده ولی متوجه باش به او نگویی همسرش هستی.
فردا شب آن مرد را فراخواند و به او گفت امشب همسرم نزد تو می آید. آن مرد ترسید فکر کرد می خواهند او را بکشند اما وقتی او را به اتاقی بردند از دیدن زن زیبایی که آن جا بود مبهوت شد.
صبح ماموران آمدند و او را به نزد حاکم بردند. حاکم گفت همسرم چگونه بود؟ آن مرد سرش را به زیر انداخته و گفت قبله عالم همسرتان بی نظیر بود.
حاکم از قبل دو تا تخم مرغ آماده کرده بود یکی معمولی و دیگری را رنگ آمیزی کرده بودند، به او نشان داد و گفت این دو با هم چه فرقی دارند مرد جواب داد یکی ساده است و دیگری رنگ شده. حاکم هر دو تخم مرغ را شکست و گفت الان چه مرد جواب داد هر دو دارای زرده و مقداری سفیده هستند.
حاکم گفت احمق کسی که دیشب در کنارت بود، همان همسر توست که او را به اینجا آورده و لباس فاخر پوشاندند. همه زنان در خلقت و آفرینش یکی هستند اگر همه به همسران شان توجه کنند هیچ چشمی دنبال زن دیگری نمی رود.
*****************