انشا درباره شانس صفحه 21 مهارت های نوشتاری پایه نهم
انشا درباره شانس
***************
انشا درباره شانس | انشا اول :
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد، در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد.
باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد.
جوان پیش خودش گفت: منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد. اما از بد شانسی گاو دم نداشت .
************
انشا درباره شانس | انشا دوم:
پیر مردی در روستا بود که یک پسر و یک اسب داشت.
روزی اسب پیرمرد فرار کرد همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب بد شانسی آوردی که اسبت فرارکرد!
پیرمرد جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!
پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد احمق!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دور دست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد.
همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که…؟
***************
انشا درباره شانس | انشا سوم:
بد شانسی پشت سر هم!
مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سركشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید :
– جرج از خانه چه خبر؟
– خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
– سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
– پرخوری قربان!
– پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید كه تا این اندازه دوست داشت؟
– گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.
– این همه گوشت اسب از كجا آوردید؟
– همه اسب های پدرتان مردند قربان!
– چه گفتی؟ همه آنها مردند؟
– بله قربان. همه آنها از كار زیادی مردند.
برای چه این قدر كار كردند؟
– برای اینكه آب بیاورند قربان!
– گفتی آب آب برای چه؟
– برای اینكه آتش را خاموش كنند قربان!
– كدام آتش را؟
– آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاكستر شد.
– پس خانه پدرم سوخت ! علت آتش سوزی چه بود؟
– فكر می كنم كه شعله شمع باعث این كار شد. قربان!
– گفتی شمع؟ كدام شمع؟
– شمع هایی كه برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
– مادرم هم مرد؟
– بله قربان .زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان !
– كدام حادثه؟
– حادثه مرگ پدرتان قربان!
– پدرم هم مرد؟
– بله قربان. مرد بیچاره همین كه آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
– كدام خبر را؟
– خبر های بدی قربان. بانك شما ورشكست شد.
اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یك سنت تو این دنیا ارزش ندارید
من جسارت كردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان !!
**************
انشا درباره شانس | انشا چهارم:
بیشتر ما به شانس در زندگی معتقد هستیم به نظر من شانس زمانی که در اراده انسان باشد، یعنی شناخت به موقع و استفاده از فرصت ها برای دست یابی به موفقیت ها در زندگی است. بعضی مواقع در زندگی فرصت هایی برای پیشرفت به وجود می آید اما ما آن ها را ندیده می گیریم و عدم موفقیت خود را به بد شانسی ربط می دهیم.
اگر فرصت ها را دیدیم اما باز هم نتیجه ای حاصل نشد این از بدشانسی ما نیست، ممکن است کار را در زمان درستی انجام نداده باشیم. برای موفقیت باید تمام جوانب را بسنجیم و دقیقا در زمان درست کارهایمان را انجام دهیم.
البته بعضی موارد از اراده انسان خارج می باشد. در این گونه موارد باید مثبت اندیش بود و نهایت تلاش خود را به کار برد. فکر می کنم مثبت اندیش بودن و انجام دادن کارهای خوب برای خود و دیگران از هر چیزی مهم تر است زیرا در این صورت است که اطراف ما پر از انرژهای خوب و مثبت می شود و اتفاقات خوبی برای ما رخ می دهد.
اگر اتفاقاتی در زندگی ما رخ داده که از آن به عنوان بد شانسی تعبیر می کنیم باید بدانیم که بعضی وقت ها چیزهایی که می خواهیم ممکن است به مصلحت ما نباشد و خداوند متعال به این موضوع آگاه است. پس نمی توانیم یک موضوع را فقط از دیدگاه خودمان بسنجیم زیرا ممکن است مواردی از چشم ما پنهان مانده باشد.
و در پایان معتقدم انسان خوش شانسی هستم چون خانواده و دوستان خوبی دارم که بودنشان در زندگیم بسیار ارزشمند است. پیش افرادی زندگی می کنم که عاشقانه آن ها را دوست دارم و برای به دست آوردن هر چیزی در زندگی تلاش می کنم و می دانم که رسالت ما در این دنیا خوب زندگی کردن است.
*************
انشا درباره شانس | انشا پنجم:
یك آدم خوش شانس:
از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمیرسید.
از همون اول كم نیاوردم، با ضربه دكتر چنان گریه ای كردم كه فهمید جواب «های»، «هوی» است.
هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شكستم بدهد، پی درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمیكردم!
این شد كه وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می بردند.
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد كه برم پای تخته زنگ می خورد. هر صفحه ای از كتاب را كه باز میگردم، جواب سوالی بود كه معلمم از من می پرسید. این بود كه سال سوم، چهارم دبیرستان كه بودم، معلمم كه من را نابغه می دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!
بدون كنكور وارد دانشگاه شدم هنوز یك ترم از نگذشته بود كه توی راهروی دانشگاه یه دسته عینك پیدا كردم، اومدم بشكنمش كه خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این كه دسته عینكش رو پیدا كرده بودم حسابی تشكر كرد و گفت: نیازی به صاف كردنش نیست زحمت نكشید این شد كه هر وقت چیزی از زمین برمی داشتم، یهو جلوم سبز میشد و از این كه گمشده اش را پیدا كرده بودم حسابی تشكر میكرد. بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی اش شده، تازه فهمیدم كه اون دختر كیه و اون ناجی كیه!
یك روز كه برای روز معلم برای یكی از استادام گل برده بودم یكی از بچه ها دسته گلم رو از پنجره شوت كرد بیرون، منم سرك كشیدم ببینم كجاست كه دیدم افتاده تو بغل اون دختره! خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما و الان هم استاد شمام!
در مورد شانس مطالب زیادی می توان گفت ، این قصه پر غصه زندگی بعضی ها و قصه پرپول زندگی بعضی دیگر ، کلاف دو سر بازی برای ما شده است که انگار نه می توانیم به آن دست بزنیم و نه می توان به حال خود رها کنیم و زندگی خودمان را پی بگیریم !
زیاد دور نمی روم که راه بازگشتنم سخت شود ، از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان همین شانس پر ماجرا در همین ساعتی که من برای شما این انشا را می خوانم ، دو روی سکه اش را برای من و شما به شکل خیلی جالبی نشان داده است. حتما می دانید و میدانم که این انشا و این تکلیف ، زمانی بر دوش من و شما گذاشته شده که غول پر ادعای دیگری نیز انتظار نبردی سخت با ما را می کشیده است !
بله درست حدس زدید و البته نمی توانستید حدس دیگری بزنید چرا که این غول یک تنه قرار است حریف ما شود . از موضوع خارج نمی شوم ، منظورم همان ریاضی است که نبردی سخت با آن داشتیم. حالا این موضوع چه ارتباطی به من ، شما ، این کلاس و وشانس و انشایش دارد این است که از یک طرف امتحان ریاضی که روی بد شانس ما را نشان میدهد و از سوی دیگر این انشا و موضوع جالبش روی خوب شانسمان می باشد که از خود از عجایب این قصه پر ماجراست !
سرتان را درد نمی آورم ، خیلی ها می گویند شانس یک خیال است و بعضی دیگر شانس را عامل اصلی همه اتفاقات زندگی می دانند ولی من و شما هم کلاسی های عزیزم به انتخاب خوب معلممان متوجه شدیم که شانس برای همه یکسان است و باید هر فردی در هر موقعیتی به این موضوع با دید خوب نگاه کند و همه چیز را به به یک چوب قضاوت نکند. شاید بتوان گفت ، شانس همان فرصت هایی است که اگر خوب باشد ، باید بهترین استفاده را بکنیم و اگر استفاده نکنیم حسرت میخوریم و فکر می کنیم بدشانس هستیم. فرصت ها برابرند ، آیا تلاش هایمان نیز برابر است؟