انشا درباره کلبه چوبی
/ انشا درباره کلبه چوبی /
******************
انشا درمورد کلبه چوبی
به آرامی در باز شد وصدای تندتند نفس زدنش مرا از خواب بیدار کر.باترس از رختخواب بلند شدم فانوس را روشن کردم،به طرف در رفتم…یک خانم تنها در جنگل به آن بزرگی…عجیب بود درطول این ۱۴ سال اولین باری بود که چنین چیزی میدیدم.
کمی به من نگاه کردانگار اوهم شوکه شده بود.فکر میکردکسی در این کلبه زندگی نمیکند…سالها بود برای فرار ازآلودگی وسروصدای شهربه طبیعت وهوای پاک پناه برده بودم.لذت بخش بود…زندگی در جنگل های سرسبز وبی سروصدا…کنارخانم ایستادم چهره اش آشنا بود…
آشنااما غریبه…به اوگفتم:هوابارانیست،بفرمائید داخل!یک چایی داغ دراین هوای بارانی لذت بخش است…لبخندی به نشانه تاییدزد وداخل آمد.چوب هاراروی آتش گذاشتم تابیشتر شعله ور شوندوکلبه راگرم کنند پالتویی که درگوشه اتاق به گیره لباسی چوبی آویزان بود را روی شانه هایش انداختم.چهره اش مهربان بودخیلی آرام باصدایی لرزان گفت:فکرکردم کلبه خالیه،معذرت میخواهم…
گفتم:ایرادی ندارد من هم دراین جا تنها زندگی میکنم…اسمش را پرسیدم…بالبخندی که باکمی استرس همراه بودگفت:مریم…برایش سرتکان دادم وخودم رامعرفی کردم.تانزدیکی طلوع باهم حرف زدیم…ساعت چند دقیقه ای از ۴ گذشته بود…باران شدت بیشتری گرفته بود…صدای زوزه ی گرگ ها ونوک زدن دارکوب ها به درختان بلوط فضای جنگل را زیباتر کرده بود…از گذشته هایمان میگفتیم که یک چیز توجه مرا جلب کرد وآن نام مشترک مدرسه وشهرمحل تحصیل بود…بعداز لحظاتی فهمیدم کیست…چقدرعجیب بود…بعداز ۲۰سال دوست دوران دبستانت را کاملا اتفاقی ببینی…وقتی اوهم فهمیددختری هستم که دردبستان کنارم مینشست ۲،۳دقیقه ای مات ومبهوت به یکدیگر نگاه کردیم وبدون مکث همدیگر را در آغوش گرفتیم.
خانمی شده بود برای خودش آن دختر کوچولویی که روز اول مدرسه از مادرش جدا نمیشد وبعداز رفتن مادرش گریه می کرد…حالا درجنگل به آن بزرگی…تنها…درشب…جالب بود…میگفت برای تحقیق آمده بود ودرجاده که حدودا باکلبه من۸ کیلومتر فاصله داشت ماشینش خراب شدومجبور شد پیاده بیاید وکمک ببرد که سراز وسط جنگل درآورد.آنشب شب زیبایی بود…صدای باران…کلبه چوبی…آتش گرم…ودوست دوران دبستان…خدایا شکرت…
*****************
داستان کوتاه ـ کلبه
با این که سال ها از دورانی که با چشم هایت زندگی می کردم، می گذرد اما هنوز خاطره ملاقات نگاهت برجسته ترین لحظه عمرم است. هنوز آن شب سرخ زمستانی را فراموش نکرده ام که تا صبح در چشم …
با این که سال ها از دورانی که با چشم هایت زندگی می کردم، می گذرد اما هنوز خاطره ملاقات نگاهت برجسته ترین لحظه عمرم است. هنوز آن شب سرخ زمستانی را فراموش نکرده ام که تا صبح در چشم هایت غوطه ور بودم، همان شبی که کنار شومینه سنگی، گوشه کلبه چوبی ، در عمق جنگل پر از برف، گفتیم و گریه کردیم. آن شب برق آتش در چشم هایت مثل تماشای نور خورشید از پشت شبنم بود، شفافتر از آواز جغدها که آن شب تو را ترساند. ترسیدی ، ترسیدی و به آغوشم خزیدی تا مرا محکم بگیری اما من به آرامی یک اقیانوس در چشم هایت غرق بودم، هنوز. چگونه توصیف کنم ؟ تماشای نیم رخ روشنت را که نور آتش پیدایش می کرد.
من همان جا هستم، با همان اشتیاق اما کمی خمیده تر، شکسته تر و چروکتر. دوباره روی همان حصیر کنار شومینه روبروی تو که نیستی… تمام کلبه را آتش کشیدم تا شاید آن نیم رخ روشن را دوباره پیدا کند، کجایی؟ اینجا خیلی هوا گرم است…
***********