انشا درباره اتاق من
انشا درباره اتاق من
/ انشا درباره اتاق من /
*****************
ما در یک خانه ۸۰ متری دو خوابه در طبقه چهارم غربی یک آپارتمان زندگی میکنیم. یکی از اتاقها به پدر و مادرم و دیگری به من و تنها برادرم که از من کوچکتر است، اختصاص دارد. البته برادرم رفت و آمد زیادی در این اتاق ندارد و فقط بعضی از وسایلش را در آن گذاشته. اتاق ما بسیار کوچک است و مساحتش به ۸ متر هم نمیرسد. وارد اتاق که میشویم، اولین چیزی که به چشم میخورد، پنجره ای کوچک روی دیوار مقابل است؛ پنجرهای که من هر روز با کنار زدن پرده صورتی رنگش، میتوانم اندکی از آسمان را ببینم. هرچند که بیشتر مواقع به خاطر وجود خانههای مقابل، مجبورم پرده را بکشم.
زیر پنجره، یک تخت چوبی با روتختی سفیدرنگ و طرحهای مبهم صورتی قرار گرفته که از پنج شش سال پیش تاکنون وزن مرا تحمل کرده است. میز کوچک کامپیوتر را در کنج اتاق و سمت راست تخت گذاشتهایم و اگر کسی وارد اتاق شود، اولین چیزی که توجهش را جلب میکند، همین میز است چون آن قدر کوچک است که به زحمت و با مهارت خاصی توانستهایم مانیتور را روی آن جابدهیم. به دلیل تنگی اتاق، مجبور شدیم دو طرف میز را که با لولا، مانند دو بال به آن وصل شده، بخوابانیم تا جای کمتری بگیرد. اسپیکرها و چند کیف سیدی را هم در طبقه پایینی میز چیدهایم. صندلی مقابل کامپیوتر، آن قدر قدیمی و کهنه شده که به محض نشستن روی آن، آه از نهادش برمیآید و سر و صدا به راه میاندازد.
من یک کتابخانه کوچک هم دارم که آن را پایین تخت جا دادهام و بیش از هر چیز دیگری در این اتاق، دوستش دارم، البته کتابهایش را بیشتر. هرچند تعدادشان زیاد نیست اما از خواندن هر کدامشان خاطرهای دارم و با دیدنشان حس خوبی پیدا میکنم. پایین کتابخانه شامل سه کشو برای لباسهای من و برادرم و یک کمد کوچک است که خرت و پرتهایم را در آن ریختهام.
بخش دیگری از اتاق که بسیار به آن علاقه دارم، دیوار بالای تخت است که آن را با انواع شعرهای نو و کهنه که بعضاً با خط نستعلیق و روی کاغذ آبرنگ نوشته شدهاند، پوشاندهام. این اشعار شامل برخی از سرودههای دلنشین فروغ، سهراب، شاملو، فریدون مشیری و قیصر امین پور است که در بین آنها قطعهای از شعر فروغ بیش از همه خودنمایی می کند:
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نیلبک چوبین
مینوازد آرام آرم
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.
********************
در اتاقی که به اندازه ی یک تنهایی است …
خانه ی ما که از مساحتی حدود ۱۰۶ متر مربع برخوردار است در طبقه ی نهم یکی از مجموعه های مسکونی غرب تهران قرار دارد و دارای دو اتاق خواب است که یکی از آنِ پدر و مادرم و آن یکی هم در تصرف من و برادرم است . اتاق ما مساحتی تقریبا ۱۲ متری دارد و هنگامی که درب خانه باز می شود اگر فردی سر خود را به راست بگرداند می تواند درب شکسته ی اتاق ما را که البته با کاغذی A4 پوشانده شده است را ببیند ( این شکستگی ناشی از لگد من به در و حدود دو سال پیش است که آن هم به دلیل دعوایی بود که با برادرم داشتم ! ) . اگر کسی بخواهد وارد اتاق شود اولین چیزی که نظرش را جلب خواهد کرد بوی عودی است که من معمولا آن را شب تا صبح روشن می گذارم ( زیرا بیشتر شب ها تا دیروقت بیدار می مانم و بوی تند عود مانع از به خواب رفتنم می شود ) . اولین چیزی که بعد از وارد شدن به اتاق خیلی جلب توجه می کند دیوارهای پوشیده از پوسترهای مختلفی است که همه ی آن ها سلیقه و افراد مورد علاقه ی من هستند و برادرم هیچگونه دخالتی در این امر ندارد و البته مخالفتی هم نداشت ( زیرا به قول حامد ، دایی ِمن ، زیاد اهل در دیدرس قرار دادن عوامل هویتی نیست ! ) . روبروی درب اتاق ، پنجره قرار دارد که به این دلیل که منظره ی پشتش پنجره ی سایر واحدهای مسکونی است عموما پرده ی آن را کنار نمی زنم مگر اینکه زمانی احتیاج به نور آفتاب داشته باشم . اتاق هم اکنون تحت سیطره ی من است زیرا برادرم حدود ۶ ماهی می شود که شب ها در اتاق نمی خوابد و جای خود را در سالن مهمان خانه می اندازد و فقط تخت دو طبقه ی ما نشان از این موضوع دارد که دو شخص در این اتاق زندگی می کنند ! البته میزها هم دو عدد هستند که یکی به این علت که میز کامپیوتر است زیاد نشان از تعلق به فردی خاص ندارد . تخت دو طبقه ی ما که یادگاری از دوران کودکی است در سمت چپ اتاق قرار دارد . سمت راست پنجره پرتره ای از فروغ در بین تندیس و نوشته ای از زرتشت قرار گرفته است . سمت چپ پنجره چهار پرتره از چهار شاعر ایرانی مورد علاقه ی من هست که پرتره ها بصورت یک گل که دارای چهار گل برگ می باشد در آن قرار گرفته اند . سهراب بالا ، اخوان پایین ، نیما سمت راست و در نهایت شاملو در سمت چپ . در اتاق باز هم پوسترهایی از اخوان و سهراب وجود دارد . اما پرتره ی دیگری که با رنگ قرمز پس زمینه ی آن خیلی خودنمایی می کند چهره ی چه گواراست که صورت او را با رنگ سفید در پس زمینه ای از رنگ قرمز و مشکی قرار داده است . میز من تا به حال هیچ گاه رنگ نظم و ترتیب را بیشتر از یک روز نتوانسته است تحمل کند و همیشه به کوهی از کاغذ و کتاب روی هم قرار گرفته شباهت دارد . بالای آن یک کتابخانه به شکل چهار مستطیل وجود دارد که معمولا در یکی از آن ها کتاب های ترم دانشگاهی ام را می چینم و در سایر آن ها هم بر حسب نوع کتاب ها چیدمانی را قائل می شوم . از زمانی که برادرم دیگر در اتاق نمی خوابد و کارش با میز کامپیوتر هم کمتر شده است من میز او را هم ( میز کامپیوتر ) تبدیل به فضایی شبیه میز خودم کرده ام ، البته با این تفاوت که به دلیل قرار داشتن مانیتور و اسپیکرها بر روی میز فضای کمتری برای ریخت و پاش وجود دارد . حد فاصل میز من و آن یکی میز که الان در تصاحب من است یک کمد سه طبقه با روکشی از آینه وجود دارد که در بالای آن تابلوی معرق کاریه پدربزرگم قرار گرفته و این بیت به زیبایی بر روی آن حک شده است : عشق شوری در نهاد ما نهاد ، حال ما در بوته ی سودا نهاد .
***************
برف تمام خیابان را گرفته . سکوت این خیابان ها شکستنی نیست ، وقتی ادم برفی ها حرف نمیزنند . وقتی ادم ها فکر میکنند که ادم برفی ها می توانند با هویچ نفس بکشند .
سکوت این خیابان ها شکستنی نیست !!!!
چند شهر انطرف تر هوا خیلی سردتر است ، راه ها بسته شده، اب ، برق و گاز هم قطع شده ، غذا پیدا نمیشود ، داشتم فکر میکردم اگر روزی جبر ، این شرایط را بر من تحمیل کند ، چه میتوان کرد؟؟ جز اینکه برای بقا جنگید ، مثلا میتوانستم رو به همنوع خواری بیاورم . اوایلش کمی سخت به نظر میرسد ، اینکه از چه کسی شروع کنیم. اما بعد اسان می شود مثل همه ی کارهایی که باراولشان سخت است اما بعدها اسان میشود . مثل زل زدن برای اولین بار در چشمانت ، مثل اولین سلام بدون دلیل ، مثل اولین دعوت برای نشستن پای یک میز دونفره …
اما این روزها سکوت این خیابان شکستنی نیست…
انهم وقتی که هوا “بس نا جوانمردانه سرد است” و نفس برای اولین نگاه،اولین سلام و اولین دعوت نیست . انهم وقتی که حتی “سلامت را نخواهند پاسخ گفت”
اینروزها اما به سیاهی چشمان همه ی رده پاهای مانده در سفیدی برف ها زل میزنم ، مطمئنم که محبت ، جایی در میان یکی از همین چشمهاست .
اینروزها هوا سرد است و نیمتوانم بیرون بروم. اما برایم چه فرقی میکند ؟؟ اینکه دنیا رنگش عوض شده باشد ، از پشت پنجره ی اتاق من هنوز دنیا شکل سابق است ، مرغ های همسایه هنوز تخم میگذارند و دیش های ماهواره روی پشت بام ها هستند . از پشت پنجره ی اتاق من هنوز دنیا شکل سابق است ، برای من چه فرقی میکند ؟؟ اینکه دلقکی شعر عاشقانه بخواند و راننده ی تاکسی ای بینی دختری را جراحیه پلاستیک کند ، انوقت دکتر ها مسافر کشی کنند و شاعر ها مردم را بخندانند ، انهم وقتی که من با خیال راحت روی تختم لم داده ام و به تو فکر میکنم .
از پشت پنجره ی اتاق من ، دنیا هنوز همان شکل سابق است .
****************
لامپ مهتابی تقریبا تمام روز روشن است. پنجره ی شمالی اتاق نور کافی برای مطالعه را فراهم نمی کند و قبض ماه پیش اجازه نمی دهد تا لامپ خورشیدی دویست وات را روشن کنم. امیدوارم که چند سال بعد پولی که حالا برای برق ندارم برای چشم پزشک داشته باشم. خنکی اتاق وابسته به بادیست که اگر از بین توری ها بوزد و گرمای آن در گرو بخاری است که دوبار در سال عزادار نصب و جمع آوری آنم.
از در که وارد می شوی بعد از رد کردن خورده های نانی که مورچه ها هنوز تمیز نکرده اند و دو سه روز بیشتر تا کپک زدنشان وقت ندارند، تعداد زیادی کتاب نخوانده تلمبار شده و در میانشان دست نوشته هایی ریخته که واپسین رعشه های شاعرانگی آخرین هم اتاقیم است. دو تخت خواب، یکی آهنی و یکی چوبی در طرفین اتاق قرار دارند و حضور سوسک ها به شکل محسوسی در کنار دومیست. تخت خواب آهنی به دلیل بهداشت بیشترش برای خواب استفاده می شود و آن یکی جای انباری ای را گرفته که پارسال صاحب خانه از متن اجاره نامه حذف کرد.
تنها نظمی که در این دو سال به آن پایبند بوده ام قرار دادن لباس ها در کمدست، به جایش لیوان های نشسته همه جای اتاق پخشند. لیوانها یادگار تنهاییها، مهمانیها، گرسنگیها، بی حوصلگیها و خوشحالیهاییند که چای لازم داشته اند. در این گوشهی اتاق چند وزنه افتاده که بی استفاده ماندنشان هم از خاک رویشان معلوم ست و هم از سر و شکل بدنم.
اگر هنوز برای شناخت اتاق نیاز به توضیح دارید، ابعاد آن ۴ در ۷ متر است، سرویس ها بیرونند، دیوارها تا به حال رنگ نشده، هرگز کسی در آن نمرده، همیشه وسطش سفره پهن است و ارتفاع سقف آن را هیچ وقت اندازه نگرفته ام ولی کمی صبر کنید دارم میروم متر بیاورم.
******************
خانه ی مورد علاقه من، تصویر روشن و واضحی ندارد. سبک معماری و قدمت آن را نمی دانم. فقط پر نور است و گلهای طبیعی زیادی دارد. یک نشیمن نیمدایره با پنجره های قدی بزرگ که رو به جنگل باز می شوند. البته جنگل کمی اغراق است و آن درختهای سبز و بلند می توانند در باغچه کاشته شده باشند. یک حوض کوچک در نشیمن دارم با کاشی های یک دست آبی یا سبز. با آب تمیز و چند ماهی کوچک.مبلمان نشیمن مدرن و راحت است به سبک مبل های امریکایی با رنگ های ساده، ملایم و موقر،با کوسن هایی که در آنها رنگ قرمز، قهوه ای و زرد به چشم می آید. در نشیمن بجز پنجره، حوض و مبل های راحت و بزرگ، چیز دیگری نیست.
در ها و پنجره های خانه همه چوبی هستند با شیشه های رنگی. این پنجره ها در اتاق کتابخانه فوق العاده اند. کتابخانه اتاقی است با سقفی مرتفع و معماری گوتیک و هزاران هزار کتاب، عکس و دی وی دی. در ضلع شمالی یک شومینه تعبیه شده و یک صندلی ماساژور و میزی کوچک در کنارش قرار گرفته است. یک دست مبل راحتی در گوشه ی شرقی همراه با باری کوچک .پارچه ی مبلها سبز زیتونی، روشن و براق و رنگ دیوارهای کتابخانه ترکیبی از آبی تیره و کمی طلایی است. انعکاس نور زرد ، قرمز و بنفش که از شیشه های پنجره ها ساطع می شود، ترکیب زیبایی ایجاد می کند. در کتابخانه بجز گلدان های کوچک گل که همه جای خانه هستند، چندین گلدان بزرگ از درخت پرتقال وجود دارد.
دیوار اتاق خواب، تختخواب بزرگ و عسلی های کنارش، روتختی و بالشت ها همه سفید هستند. کاملن سفید. پرده ی اتاق خواب از چند لایه حریر سفید و یک لایه ضخیم مخمل به رنگ اغوانی دوخته شده است. فرش دستباف اتاق خواب با تابلو ی مینیاتور پر از رنگ و نقش هماهنگی دارند. در اتاق خواب چند گلدان بن سای با برگ های سبز نگه میدارم.
آشپزخانه ترکیبی از معماری سنتی ایران و معماری مدرن است. دو اتاق تو در تو که با یک ارتفاع ده سانتی متری از کف به یکدیگر راه دارند. اتاق مرتفع تر محل قرار گرفتن میز و صندلی است با قفسه های شیک و مدرن برای گذاشتن ظروف. سبک معماری ایتالیا را برای طراحی این قسمت انتخاب می کنم. رنگ دیوارها سفید و مبلمان طلایی.اما قسمت پایین تر که بزرگ تر است تماماً کاشی کاری شده و فرو رفتگی هایی به سبک خانه های قدیم ایرانی دارد. در طاقچه ها ظرف های مربا و ترشی و ادویه جات قرار دارند و فرنیش بودن آشپزخانه، تلفیق این دو سبک معماری را زیبا می کند. در آشپزخانه قسمتی از فضا به تختی بزرگ و مفروش با پشتی های ترکمن اختصاص دارد، برای دور هم نشستن و خوردن غذاهای ایرانی.
در خانه ی مورد علاقه من می تواند چند اتاق برای مهمانان با حمام و توالت اختصاصی و یک اتاق بزرگ بچه، یک استخر و جیم، یک اتاق عایق شده برای تمرین موسیقی و یک کارگاه کاشی کاری و مجسمه سازی وجود داشته باشد.
برای خیلی از جزئیات مثل محل قرار دادن تلویزیون، شکل نورپردازی فضاها، تابلو ها و اکسسوارهای دیگر، محل پذیرایی از مهمان ها و حمام و توالت و فضای بیرونی خانه و راهرو ها و پا گردها، ایده ی مشخصی ندارم.
من بیشتر وقتم را در نشیمن و کتابخانه می گذرانم.
**************
به نام افریننده ی توانایی ها ،خدا، او که با توانای اش رقص موج را در میدان ابگون در راس تماشای دیدگان قرار می دهد او که خورشید را افرید تا با طلوع آن مخلوق را به سوی خمیازه ای راهنمایی کند خمیازه ای در چهار چوب پنجره.
بازهم طلوعی دوباره ، از خواب بر می خیزم بوی نم دریا فضای اتاق را احاطه کرده نفسی عمیق می کشم یک دستم به سویی دیگری به سوی دیگر سینه سپر کرده و اه می کشم چه نسیمی است خش خشی به من می گوید پنجره را باز کن در دلم می خندم و می گوییم مبادا در را باز کنم و باز هم صدای دلخراش ماشین ها و بوق هایشان صحنه های سحری ام را سوار باد کند .
به سوی پنجره می روم انگار امروز هر روز من نبود متفاوت و عجیب دستانم را پایه کردم به دو گوشه بالایی پنجره می دانید چه دیدم ؟ صحنه ای را که در خواب می دیدم را.
همان لحظه چشمانم را بستم تا اگر خواب است بیدار نشوم صدای مادر می امد و می گفت پاشو نماز….
با چشمان بسته در را باز کردم خش خش زیاد و زیاد تر شد صدای حرکت سنگ ها با موج اب می امد نمی دانستم چه کار کنم نسیمی سرد و لطیف به صورتم میزد انگار چهره ام می خندید دوست داشتم از اون بالا بپرم تو دریا ولی تماشای این تصویر خیلی زیبا تر بود موج می امد و با هر یکبار امدنش فریاد کوکان همراه با خنده می امد انها غرق شادی بودن و لباس هایشان خیس دریا ی شادی از انجا فریاد می زدم بچه ها مواظب باشید ولی انها صدای مرا هرگز نمی شنیدند و به بازی با شن ها می پرداختند گاهی دلقکی نقش بر زمین می کردند و برایش چشم و ابرو شنی می ساختند گاهی ساکت جاسوسانه از آغوش دریا سنگریزه های صاف زیبا را می دزدیدند و از ان برای خود قلعه پایان ناپذیر می ساختند انگار که عمری از انها نمی گذشت.
گویی سوار کاری نیز اسب خود را به تماشای دریا اورده از اسب پایین امده و دستی بر یال اسب می کشد و خود نیز بر زمین می نشیند.
در داخل پنجره ی چه صحنه ی زیبایی بود تابلوی نقاشی ام را اوردم تا تمام این خوبی ها را در ان بنگارم ولی ناگهان صدای بوق ماشین ها مرا از دریای خوبی ها جدا کرد و با یک دریا اب پارچ مادرم از خواب بیدار شدم.