انشایسه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

انشا درباره طعم لبوی داغ در یک روز برفی صفحه ۶۲ پایه هشتم - انشای | جدیدترین انشا

سخن دوست :امام علی (ع) : دانش، نابود كننده نادانى است.

انشا درباره طعم لبوی داغ در یک روز برفی صفحه ۶۲ پایه هشتم

انشا درباره طعم لبوی داغ در یک روز برفی صفحه ۶۲ پایه هشتم

انشا درباره طعم لبوی داغ در یک روز برفی

انشا درباره طعم لبوی داغ در یک روز برفی

*****************

انشا درباره طعم لبوی داغ

مقدمه

زمستان سرد فرا می رسد و یکی از لذت بخش ترین کارها در این سرما خوردن لبوی داغ کنار خیابان است. تنها یا با دوست فرقی نمی کند گرما و طعم دوست داشتنی لبو باعث می شود سرما را از یاد ببریم.

حس و حال طعم لبوی داغ در یک روز برفی

برف می آمد. به خیابان رفتم تا کمی قدم بزنم و برف را تماشا کنم. راه رفتم و از منظره لذت برم، سرد بود و هرزگاهی بادی می وزید و این سرما را چند برابر می کرد.

در میان هیاهوی خیابان صدایی از دور می آمد. دست فروشی که فریاد می زد: لبوی داغ، لبوی داغ و خوشمزه

در این سرما و برف خوردن لبوی داغ می توانست لذت بخش باشد. قدیم هایم را سریع تر برداشتم و کنار بساط دست فروش رسیدم. کمی به لبوی های خوش رنگ و داغی که بخار از آن ها بلند می شد نگاه کردم و از فروشنده خواستم که کمی برایم لبو بریزد.

فروشنده با خوش رویی لبوها را داخل ظرفی چید و به دستم داد. دستم هایم را دور ظرف حلقه کردم … چه گرمای لذت بخشی.

از فروشنده تشکر کردم و به دیوار تکیه دادم و شروع به خوردن لبو کردم، طعم داغ و لذیذ لبو در این سرما واقعا لذت بخش بود.

چند نفری هم کنار من ایستاده بودند و با شوق برف را تماشا می کردند و لبو می خوردند. دانه های برف را می دیدم که وقتی به بخار لبویی که در دستم بود نزدیک می شدند آب می شدند و درون ظرف لبو می ریختندند.

سرخی لبو کنار سفید دانه های برف ترکیب بی نظیری از رنگ ها شده بود.

محو تماشای منظره بودم و لبو کم کم سرد می شد، با سرعت بیش تری لبوها را خوردم و ظرف آن را درون سطل زباله انداختم.

در حالی که از آن جا دور می شدم باز هم صدای فروشنده را می شنیدم که فریاد می زد: لبو… لبوی داغ

************

انشا درباره طعم لبوی داغ

زمستان بود و برف می بارید. من و دوستانم در پارک سر کوچه مان مشغول درست کردن آدم برفی و پرت کردن گلوله های برف به یکدیگر بودیم. اصلا زمستان و برفش لذت دیگری دارد. گوشه ای از پارک، لبوفروش مهربانی ایستاده بود که بخار لبو های داغش دهانمان را آب انداخت. ما هم دسته جمعی تصمیم گرفتیم که لبو بخریم. دهانتان آب نیفتد! عجب لبوی خوشمزه ای!

نوک بینی مان هم مثل لبویی که در دست داشتیم سرخ و تماشایی شده بود. با هر گاز از لبوی داغ و تازه زیر بارش زیبای برف، کمی گرم تر میشدیم. قیافه هایمان دیدنی و خنده دار شده بود. تا دهانمان را باز می کردیم بخار لبو و برف را باهم یکجا می خوردیم!

یکی ازدوستانم که خیلی شوخ طبع بود یک لبو را نصف کرد و در دهان آدم برفی مان گذاشت! حالا آدم برفی هم مانند ما لبوی داغ می خورد! لبو خیلی شیرین و خوشمزه بود. انقدر هوا سرد بود که بدون حس کردن داغی لبو، یکباره آن را به دهانمان می گذاشتیم و می گفتیم و می خندیدیم!

خوردن لبو با دستکش کمی مشکل بود! نه می توانستیم درست و حسابی با دستکش لبو بخوریم نه می توانستیم از ترس سرما دستکشمان را در بیاوریم! خلاصه صحنه های عجیبی داشتیم. رنگ لبو زبانمان را رنگی تر کرده بود و جالب تر!

قبل از اینکه بخار لبو ها برود و سرد بشوند، لبو ها را خوردیم و تمام کردیم. چه قدر چسبید! دوباره رفتیم با شادی و انرژی بیشتری به بازی های برفی مان زیر بلور های زیبای برف ادامه دادیم.

کم کم تمام کسانی که در پارک بودند، از لبو فروش لبو خریدند و لبو های او را تمام کردند! لبو فروش هم با خوش حالی از پارک رفت.

****************

انشا درباره طعم لبوی داغ

در خیابان دارم قدم به قدم جلو می روم و به پشت سر نگاه می کنم و با خودم چیز هایی می کشم . از کنار پارک رد می شوم بچه ها دارند آدم برفی درست می کنند و حاضرند خودشان از سرما یخ بزنند ولی آدم برفی آنها شال و کلاه داشته باشد.دست هایم بسیار یخ زده اند و می لرزند و دماغم مانند لبو قرمز شده است .

دستانم را جلوی دهانم می گیرم وهر جور که شده آنها را گرم می کنم .
درخت کاج کنار خیابان هم که هیچ فصلی از سال رنگ سبزی خود را از دست نمی دهد این باردر برابر برف کم آورده است و رنگ سفیدی را به خود گرفته است .

ناگهان بوی خیلی خوبی به مشامم می خورد به دنبالش به این طرف و آن طرف می روم از دور نقطه کوچکی از نور را می  بینم به طرفش می دوم پیر مردی با شال و کلاه قدیمی لبو می فروشد .از دور انگار تکه های قلب را به سیخ زده است .

تمام فکرم در کنار آنهاست به طوری که دیگر سرمای انگشتانم را احساس نمی کنم که یک تکه لبو در جلوی چشمانم ظاهر می شود .سریع آن را می گیرم و و با گرمای لبو تمام سرمای زندگی را فراموش می کنم .

بسیار داغ ….

بسیار شیرین ……

لذت بسیار خوبی دارد ولی بسیار حیف است که این روزها سریع می گذرد

***************

انشا درباره طعم لبوی داغ

مقدمه: بعضی از لحظات ساده ی زندگی هستند که با تمام ساده بودن اما پرارزش ترین لحظات زندگی می شوند مثل طعم لبوی داغ در یک روز برفی، حال دلت را خوب می کند و سرشار می شود از حس ناب زندگی.

تنه انشاء: بعضی لحظات و بعضی از آدم ها می توانند ساده ترین اتفاقات روزمره ی زندگی را تبدیل کنند به بهترین خاطرات زندگی… گرچه ساده اند اما شیرین اند مثل حس کودک تازه به دنیا آمده و لمس دستان ظریف و کوچکش یا تجربه ی قدم زدن در زیر باران نم نم و یا خوردن لبوی داغ در یک روز برفی  در حالی که دستانت سرد است و گلوله های برف دانه دانه روی سر و سرشانه ات می نشیند اما دلت گرم است و از این لحظات ناب همراه با عزیزانت لذت می بری کم کم با خوردن لبوی داغ دستانت جان دوباره می گیرند و با بخار خارج شده از دهانت شکلک های جالب می سازی و از ته دل به آن لحظات می خندی.  یک لحظه تصورش را در ذهن  خود کنید لبوی قرمز آتشین با آن طعم شیرینش و حرارت بلند شده از آن و طعم جان پذیرش در کنار سفیدی برف و سرمای هوا چه لحظه ی فراموش نشدنی را رغم می زند. زندگی همین است و خوشبختی ها از همین اتفاق های ساده به وجود می آیند و زندگی پر پیچ و خم را می سازند. همین خنده های از ته دل و خوردن غذای مورد علاقه ات در بدترین شرایط تبدیل می شود به بهترین لحظات زندگیت. انگار که در کنار بخاری گرم می شوی و شوق دوباره در رگ هایت جریان می گیرد تا دوباره با برف های مرواریدی شکل گلوله های برفی و  آدم برفی بسازی حتما که نباید بهترین و بزرگ ترین اتفاق رخ دهد تا تو بدانی که خوشبختی یا حال دلت خوب است.. همین که لبوی داغ در روز برفی دلت را ، جانت را و لبخندت را گرم می کند یعنی اوج خوشبختی تنها کافی است به دنیا و آدم هایش با دیدی بازتر نگاه کنی تا زندگی روز به روز به کامت شیرین تر شود و حال دلت بهتر.

نتیجه گیری: طوری زندگی کنید که وقتی به گذشته فکر می کنید یک لبخند شیرین از یادآوری آن کنج دلتان بنشیند، نه با تندخویی و اخم از آن یاد کنید. زندگی کوتاه تر از این حرف هاست.

*************

انشا درباره طعم لبوی داغ

زمستان سرد رسید مثل همه سال ها و باز هم سر کوچه بساط لبو فروشی فراهم بود و هر صبح برای رفتن به مدرسه بوی ان من را از خود بی خود میکرد …

اخه من لبو خیلی دوست دارم و وقتی به خانه مادربزرگم میرونم لبوی دغ میگذارد کنارم و من با لذت میخورم

لبو داغ و شیرین و سرخ را با هیچ چیزی عوض نمیکنم گاهی پول جیبی ان روز را همش صرف خرید لبو میکردم

گاهی لب فروش میدید که من مشتری همیشگی هستم

از سر کوچه من را میدید و لبو هایم را اماده میکرد تا من برسم

بعضی از دوستانم لبو دوست ندارند انها دلیل خود را دارند زاغها فرق میکند

اما من یک لبوی شیرین و داغ را به یک بستنی سرد در تابستان ترجیح میدم .

حتی طرز تهیه ان را هم یاد گرفتم زیاد سخت نیست

اما من یاد گرفتم که چطور یک لبوی داغ و خوشمزه درست کنم .

چغندر ها را قشنگ میشوریم و بعد چغندر ها را با اب روی اجاق میگذاریم تا خوب بپزن بعد نرم شدن ان رو خارج میکنیم پوستشون میکنیم به شکل دلخواه درمیاریم بعد با شکر و یا نبات دوباره انها را میپذیم

نظرات و ارسال نظر