انشایپنج شنبه ۱ آذر ۱۴۰۳

انشا درباره اتوبوس شلوغ صفحه 58 کتاب مهارت های نوشتاری پایه نهم

سخن دوست :امام علی (ع) : دانش، نابود كننده نادانى است.

انشا درباره اتوبوس شلوغ صفحه 58 کتاب مهارت های نوشتاری پایه نهم

انشا درباره اتوبوس شلوغ صفحه 58 کتاب مهارت های نوشتاری پایه نهم

انشا درباره اتوبوس شلوغ صفحه 58 کتاب مهارت های نوشتاری پایه نهم

انشا درباره اتوبوس شلوغ

***************

انشای اول – انشا درباره اتوبوس شلوغ :

همیشه شلوغی و بی نظمی انسان را میازارد و ذهن اورا بهم می ریزد و گاهی
نیز باعث تاخیر میشود اما انسان همیشه به دنبال راهی بوده که خود را از
شلوغی رها کند وبه آرامش برسد .
مانند همیشه برای رسیدن به محل کارم باید سوار اتوبوس میشدم به ایستگاه
اتوبوس رسیدم کمتر زمانی میشد که ایستگاه خلوت باشد و امروز مثل همیشه
پراز انسان های مختلف بود پیر وجوان کودک
و بزرگسال تا که بعد از چند دقیقه اتوبوس رسید در اتوبوس باز شد و همه
خود را به آن رساندند و سوار شدند .چند ثانیه نگذشته بود که صندلی ها
پر شدند وجایی برای نشستن نبود برای نشستن صندلی ها را
نگاه می کردم اما دریغ از یک صندلی هوا خیلی گرم بود برخی از پنجره های
اتوبوس باز بود و باد گرمی به صورتم می خورد اما حداقل بهتراز گرمای
طاقت فرسای داخل
اتوبوس بود .راننده هر از چند گاهی با دستانش صورتش را باد میزد. کودکی
از شدت گرما و شلوغی گریه میکرد تصمیم گرفتم خودم را سرگرم کنم روز
نامه ای برداشتم و شروع به خواندن کردم با هر ترمز
اتوبوس تکان می خوردم و حواسم پرت میشد دستم را به میله اتوبوس گرفتم
تا سر جایم ثابت بمانم .به ایستگاه بعد رسیدیم برخی از افراد پیاده
شدند واز شلوغی کمی کاسته شد سکوتی بر فضای اتوبوس حاکم شد. روی صندلی
نشستم از شیشه به بیرون نگاه می کردم مردم پراز شورو هیاهو هرکس به
کاری مشغول بود میدویدند روی چرخ زندگی در تکاپوی امید وخوشبختی. کم کم
به محل کارم نزدیک میشدم دیگر از شلو غی آن روز کلافه نبودم دیگر خسته
نبودم از آن همهمه با دیدن آن انسان ها امیدی دوباره یافتم. بالاخره
رسیدم و از اتوبوس پیاده شدم ومن نیز به جمع آنها پیوستم شاید هرروز
اتفاقاتی مانند امروز پیش میامد وزندگی تکراری به نظر میرسید اما هر
وقت که با دقت به زندگی و جزئیات آن توجه میکردم یک روز خاص وجدید بود .

****************

انشای دوم – انشا درباره اتوبوس شلوغ :

داخل اتوبوس جای سوزن انداختن نیست، همه صندلی ها پر شده و چند برابر
آن جمعیت، سرپا ایستاده اند و با حسرت آنها را که نشسته اند، تماشا می
کنند و در دل خدا خدا می کنند که در ایستگاه بعدی مسافری که روی صندلی
نشسته پیاده شود تا شاید شانس بیاورند و از فشار جمعیت خلاص شوند.
اتوبوس آنقدر شلوغ است که اگر کسی بخواهد پیاده شود باید از یک ایستگاه
قبل خودش را آماده کند. در این میان خیلی وقت ها پیش می آید که به دلیل
ازدحام جمعیت، مسافری نتواند در ایستگاه مورد نظر پیاده شود و آن وقت
است که گاهی کار به بحث و درگیری لفظی بین مسافر و راننده می انجامد.
آن پایین وضع به مراتب بدتر است. آنها که به هیچ قیمتی حاضر نیستند تا
رسیدن اتوبوس بعدی انتظار بکشند، خود را به درهای اتوبوس در حال حرکت
چسبانده اند، که شاید دل مسافران به رحم بیاید و کمی مهربان تر بایستند
تا آنها بتوانند خودشان را به داخل بکشند.
راننده با دیدن این وضع فریاد می زند: «هل ندهید تا چند دقیقه دیگر
اتوبوس می آید»، اما مسافران بی اعتنا به گفته راننده همچنان در تلاشند
حتی به قیمت ماندن بین درها و به جان خریدن خطر سقوط از اتوبوس در حال
حرکت خود را به مقصد برسانند. تجربه به آنها که مسافر اتوبوس های
شهرمان هستند ثابت کرده، اتوبوس خلوت و صندلی خالی رویایی است که شاید
با ساعت ها انتظار در ایستگاه اتوبوس هم رنگ واقعیت به خود نگیرد.

***************

انشای سوم – انشا درباره اتوبوس شلوغ :

با مامانم داشتیم توی خیابونای شلوغ میگشتیم.مامانم که هر لحظه یکبار
جلوی هر ویترین مغازه وامیستاد و مغازه ها رو نگاه می کرد.یکی نیست بگه
مادر من اگه نمی خوای چیزی بخری چرا نگاه میکنی؟به مامانم گفتم که می
رم تو ایستگاه اتوبوس تو هم بیا.راه افتادم سمت ایستگاه که با دیدن صف
نانوایی نه ببخشید اتوبوس کلم پوکید.آخه مگه داریم می ریم دیدن رئیس
جمهور که این صف طویل و طولانی رو تشکیل دادین؟؟؟!!!!
بالاخره اتوبوس اومد و آدم ها شروع به حرکت کردن و سوار شدن.منم سوار
شدم و مامان هم پشت سرم.به به! اتوبوس چه تمیز و خلوته.ایستگاه بعدی
اتوبس نگه داشت و ۲ تا دختر موفشن و مد روز سوار شدن.وایی خدای من نگاه
کن اینارو.کی میره این همه راهو.معلوم نیست پشت اون همه رنگ و روغن چه
قیافه هست.ولش کن بابا،اصلاً ارزش فکر کردن ندارن.
ما هم قرار بود آخر خط پیاده شیم و حالا حالا مهمون اتوبوس
بودیم.اتوبوس رفته رفته شلوغ تر می شد.من و مامان هم صندلی جلو نشسته
بودیم و این خوب بود که می تونستم تولحظه ورود فرد اونو آنالیز کنم.تو
یکیی از ایستگاه ها یه پیر زن سوار شد که بار سنگینی داشت.من هم احساس
انسان دوستانم گل کرد و هیچی جامو دادم به پیر زن،اونم تشکر کرد و
نشست.وای خدا عجب غلطی کردم.من کار خوب میکنم،بکنم هم تو بدترین شرایط
میکنم.
تقریباً همه جای اتوبوس پر شده بود و جا واسه سوزن انداختن نبود.یکی عین
منگولا از اول که سوار اتوبوس شده بود،زل زده بود به من.خودشو رسود بهم
و ساعتو پرسید و منم گفتم.دیگه از جاش تکون نخورد و منمم سرم و انداختم
پایین و به کفشای چهل تیکه دختره مسکن مهر خیره شدم.اتوبوس نگه داشت و
اون دختره که ساعتو ازم پرسیده بود،پیاده شد.آخیش!یه نفس راحت
کشیدم،عین بختک چسبیده بود بهم.دختره مسکن مهر بهم گفت:یارو ساعتتو قرض
گرفت.وای خدای من نامرد ناکس ساعتمو برد.تو فکر ساعت نازنینم بودم که
اتوبوس نگه داشت و منم که تعادل نداشتم،تلپ شدم رو بغل دستیم و
همینجوری روی هم افتادیم.وای الاناست که فاجعه منا رخ بده.اگه اون جوری
بشه چی میگن؟فاجعه اتوبوس؟فاجعه ترمز ناگهانی؟فاجعه تلپ شدن؟نمیدونم.
تو یکی از ایستگاه ها بودیم که یه زن از آخر اتوبوس قصد پیاده شدن
داشت.آخه زن حسابی یا ابوریحان بیرونی مگه الان با هزار زحمت خود تو به
آخر اتوبوس نرسوندی که خاله شوهر عمه دختر عمو همسایه دخترر خالتو
ببینی؟ما خالۀ خودمونو نمیشناسیم اونوقت ایشون… هیچی نگم بهتره.داشت
میومد سمتم که جاخالی دادم رد شه که یکی زد پسه کلم و گفت بکش کنار و
آرنجشو کرد تو پهلوم و رفت.
بعد از اون یه زن اومد پیشم واستاد.هی حرف زد از زندگیش و مشکلاتش
گفت.زن خوبی بود ولی یه مشکل داشت،اونم این بود که انگار سیر یا پیاز
خورده بود.تا پیاده شم هفت جد و آبادم رو جلوی چشمم دیدم کهه برای من
دست تکون می دادن.
وقتی پیاده شدم تازه فهمیدم که کیفم و دستبندم نیست.

***************

انشای چهارم – انشا درباره اتوبوس شلوغ :

از کلاس برگشتم و در ایستگاه اتوبوس منتظر شدم چند لحظه بعد اتوبوس
اومد وسوارشدم. وقتی سوار شدم دیدم که اتوبوس پر از آدمه نمیتونی رد شی
باید بزور خودتو میکشیدی و میرفتی خلاصه وقتی رسیدم آخر اتوبوس از یه
دستگیره گرفتم نیفتم سر و صداهایی که توی اتوبوس بود سرمو به درد می
آورد. یه بچه داشت از گرما گریه میکرد. کنارم دو تا مرد داشتن درباره
معامله ماشین حرف میزدند پشتم دوتا دختر داشتن درباره امتحان ترم حرف
میزدند. هنوز خستگی کلاس از تنم بیرون نرفته بود و درد سرم هم امانم را
بریده بود.که از شانسم یه دختر بچه بلند شد و گفت شما بشینید لبخند زدم
و نشستم سرجاش ایستگاه بعدی چند نفر پیاده شدن وای نه همینو کم داشتیم
چند پسربچه مدرسه ای سوار شدن این ور اون ور میپریدن و تو سر و کله
همدیگه میزدن خوب شد رسیدم وقتی از اتوبوس پیاده شدم هنوز همون
سروصداها تو ذهنم بود و انگار باز تو اتوبوس بودم ولی واقعا خوشحالم که
از شرشون خلاص شدم.
تینا مرادی
«لطفا شماهم انشاهای خود را به ما بفرستین ممنون»

***************

انشای پنجم – انشا درباره اتوبوس شلوغ :

داخل یک اتوبوس شلوغ را تصور کنید :

هوا بسیار گرم است،به طوری که نمیتوانم حتی به راحتی نفس بکشم، اطرافم بسیار شلوغ است و از چهار طرف احاته شده ام، و به قول معروف جای سوزن انداختن نیست.

حال با این گرمای طاقت فرسا،مقصدم را نیز فراموش کرده و نمیدانم کجا میتوانم از این شلوغی نفس گیر رهایی پیدا کنم! خورشید هم که همین حالا بازی اش گرفته و گرمای زیادی را به سقف اتو بوس میتاباند، حال وسط این بل بشو صدای اقای راننده هم قوز بالا قوز است.

 

هرکس سرش در کار خودش است و از قیافه های مچاله شده اطرافیان میتوان نتیجه گرفت که انها هم از این گرمای طاقت فرسا،به تنگنا رسیده اند.
اه. همین را کم داشتم، همسایه ی من که پیر زنی دسن و پا شکسته است، همین حالا خوابش برده و سرش را روی شانه و عصایش را روی پایم انداخته است.

نمیدانم چگونه در این گرما و فشار زیاد خوابش برده است.
به نظر من اگر این گرما و فشار را به الماس داده بودنم تا به حال الماس شده بود ما انسان ها که جای خود را داریم!
بالاخره به ایستگاه مورد نظره رسیدیم درگر میتوانم از این زندان که از زندان بدتر است رها شوم. موفق باشید.!

***************

انشای ششم – انشا درباره اتوبوس شلوغ :
سرد بود،ساعت6صبح بود،اتوبوس هنوز حرکت نکرده بود،در طول چند دقیقه چند مسافر سوار شدند،اتوبوس حرکت کرد.صندلی ها تقریبا پر شده بودند،به ایستگاهی رسید،توقف کرد،چند زن و یک پیرمرد سوار شدند.
پیرمرد خواست سلامی کند اما با دیدن صندلی های پر کمی دلگیر شد.
با خودم فکر میکردم:آیا این همه داستان هایی که خواندیم و شنیدیم برای این موقعیت نیست؟(استفهام انکاری)آخر پس از چند دقیقه تصمیمم را گرفتم.باچهره ایخندان و لحنی مناسب و صمیمی از صندلی برخاستم و به
سمت پیرمرد رفتم.گفتم:ببخشید!پدرجان،پدرجان،بفرمایید بنشینید.!پیرمرد نگاهی به من کرد.چندثانیه مکث کرد،وبا چهره ای خندان تر از قبل تشکر کردونشست.
مشغول تماشای اطراف بودم،هر نفر به کاری سرگرم بود،یکی پشت سر دیگران غیبت میکرد،یکی از خستگی خواب بود و یکی…،جوانی را دیدم با تلفن همراهش کار میکرد،کجکاو شدم.چند بار سعی کردم روی تلفنش نگاه کنم،هربار پاهایم می لرزید،با خودم حرف می زدم:این کار درسته؟ اگه خودم بودی عصبانی نمی شدم؟(استفهام انکاری) کم کم حواسم پرت مکان دیگری شد.این صحنه بسیار دلخراش بود؛پسرکی با صدایی لرزان به مادرش گفت:مامان،مامان،گشنمه!مامان گشنمه! متوجه وضعیت پسر شدم،بی اراده دستم را به سمت کیفم بردم،تغذیه مدرسه ام رابرداشتم،
با چهره ای خندان به سمت پسر رفتم؛تغذیه ام را دادم،تغذیه را گرفت، وقتی گرفت خیلی خوشحال شدم.در تمام مسیر پسر من را با خنده نگاه میکرد؛به مقصد نزدیک می شدم،به راننده گفتم:ببخشید!کوچه 9 پیاده میشم.ممنون.اتوبوس نگه داشت،دستم را داخل جیبم بردم،ناراحت شدم،
پول کرایه را نداشتم،میخواستم به راننده بگویم که…،با خنده به من گفت:
پسرم برو!حساب شده!!

****************

انشای هفتم – انشا درباره اتوبوس شلوغ :

با هزار بدبختی خودم رو توی اتوبوس جا کردم . اتوبوس خیلی شلوغ بود تا آمدم یکمی جلوتر برم (دستم لای در گیر کرد ) همون موقع داد زدم 😵 (دست ، دست، دست)
یهو همگی شروع به دست زدن کردن منم مات و مبهوت 😦 بهشون نگاع می کردم.
تو اون گیر و دار سه تا پسر بچه ی تخس و شیطون فاز خوانندگی گرفته بودن می خوندن :🎤 (دست دست دست بیا . جون ننه اقدس بیا)💃
که یهو بلند داد زدم ( دستــــم لای در گیر کرده😤)همه ی سرها به سمت من برگشت منم با مظلوم ترین حالت گفتم😣 (دستم لای در گیر کرده)
راننده گفت:(اون پشت چه خبره؟؟؟؟؟)
داد زدم :(بابا دستم لای در گیر کرده )
راننده یه نگاهی کرد و گفت :(آها اشکال نداره یکم دیگه به ایستگاه می رسیم در و باز می کنم.)😳
منم مات و مبهوت به ایستگاهی که خیلی از ما دور بود نگاه می کردم

**************

انشای هشتم – انشا درباره اتوبوس شلوغ :

هر روز صبح پدرم مرا به مدرسه می برد ، اما از مدرسه به خانه را خودم با دوستانم با اتوبوس بر می گشتم ، آن هم چه اتوبوسی!

اتوبوس ها معمولا شلوغ هستند اما در بعضی از ساعات روز مثل زمان تعطیلی مدارس یا ادارات از شدت شلوغی به حد انفجار می رسند. حالا تصور کنید که هر روز خسته و کوفته از مدرسه ، بخواهی در این ساعات انفجار به خانه برگردی …

سوار شدن در اتوبوس خودش یک چالش است ، آدم باید خیلی خوش شانس باشد که همان اتوبوس اولی را سوار شود و گرنه به طور معمول باید دو سه تا اتوبوس بیاید و برود تا بتوانی بالاخره به زور سوار شوی . اما چالش بزرگتر بعد از سوار شدن در اتوبوس شروع می شود. تعداد افراد حاضر در اتوبوس اگر اغراق نکنم دو و نیم برابر ظرفیت تعیین شده برای آن است.

و این بدین معناست که از هر طرف با چند نفر در حالت مماس قرار داری !

بوی بد دهان و زیر بغل و … به کنار ، بدترین قسمت ماجرا دوستان جیب بر حاضر در اتوبوس می باشند . این عزیزان عازم هیچ مقصد خاصی نیستند و قصدشان تنها سبک کردن کیف و جیب شماست.

حتما برای شما هم پیش آمده که در میان گاز و ترمزهای راننده گرامی اتوبوس، لغزش آرام و لطیف یک مسافر خونسرد را بر جیب و زیپ کیفتان احساس کنید.

اما اگر مثل من دانش آموز باشید و جز کتاب ریاضی و ادبیات و … چیزی در کیفتان نباشد و در شپش در جیبتان سه قاب بازی کند ، خیلی نگران نمی شود و بیشتر در دل به حال آن دوست دزد می خندید.

اما یک روز که من قایمکی گوشی ام را به مدرسه برده بودم ، در راه برگشت و سوار بر اتوبوس ، متوجه دستی کج بر گوشی خودم شدم…

فضا به شدت فشرده بود و کوچکترین حرکتی داد همه مسافران را در می آورد . خلاصه این دزد هم از آن آدم های کوشا بود و ول کن قضیه نبود و به هر قیمتی می خواست گوشی من بیچاره را به امانت ببرد و …

احتمالا خودتان حدس زده اید که تنها راه باقی مانده برایم چه بود .

آنچنان داد زدم ،طوریکه این برادر دزدمان گفت داداش نوکرتم ، گوشیت مال خودت گوشمون از پرده شکافت …

و این چنین شد که من گوشی تلفن خویش را نجات داده ، به جرگه ی پاسداران گوشی همراه پیوستم …

***************

انشای نهم – انشا درباره اتوبوس شلوغ :

امروز عصر برای برگشت به سمت خانه از مدرسه سوار اتوبوس شدم وقتی سوار اتوبوس شدم متوجه شدم که اتوبوس بسیار شلوغ است . پیرزن ها و پیر مردهایی که روی صندلی نشسته اند و با عشق و محبت به جوانانی که وسط اتوبوس به علت نبودن صندلی خالی ایستاده اند نگاه میکنند و با حسرت و به یاد روز های جوانی خود به آن روزها نگاه می کنند و در گذشته خود غرق شده اند.

جوان های که یا با همدیگر با تلفن همراه خود صحبت می کنند و زن جوانی که کودک کوچک خود را در آغوش گرفته و تلاش می کند که کودک خود را  که در حال گریه است آرام کند. به دست فروشی که وسط اتوبوس ایستاده است و به همه مسافر ها اجناس خود را معرفی می کند تا که شاید کسی چیزی بخرد.

در همان هنگام اتوبوس در ایستگاه مد نظر من ایستاد و من متوجه گذشت زمان از شروع تا مقصد نشدم و به خانه رسیدم.

****************

 

نظرات و ارسال نظر