انشا درباره برداشتن یک ظرف داغ صفحه 62 کتاب نگارش پایه هشتم
انشا درباره برداشتن یک ظرف داغ صفحه 62 کتاب نگارش پایه هشتم
انشا صفحه 62 کتاب نگارش
انشا درباره برداشتن یک ظرف داغ صفحه 62 کتاب نگارش پایه هشتم
****************
انشا اول :
یک روز ظهر در خانه تنها بودم. غذایم را برای گرم کردن، روی گاز گذاشتم تا سریعتر غذایم را بخورم و به مدرسه بروم. چند دقیقه بعد در حالیکه با گوشی ام کار می کردم، سراغ غذایم رفتم تا آن را از روی شعله گاز بردارم. انقدر حواسم پرت بود که یادم رفت دستگیره را بردارم و بدون دستگیره، قابلمه داغ را برداشتم.
چشمتان روز بد نبیند! دستم چنان سوخت که آهم به آسمان رفت! قابلمه هم از دستم پرت شد روی گاز! گوشی را گذاشتم کنار؛ اصلا تقصیر گوشی بود که حواسم را پرت کرد! هنوز دستم داشت می سوخت که سریع انگشتانم را زیر شیر آب سرد فرو بردم.
دستم چنان قرمز شده بود مانند لبو! تاول ها هم که سریع روی انگشتانم جا خشک کردند! غذایم را که نخوردم هیچ، که هم دستم سوخت و هم دیر به مدرسه رفتم. حس و حال سوختن، حس عجیب و دردناکی است.
از آن روز به بعد درس عبرتی گرفتم تا انقدر غرق گوشی نشوم که یادم برود ظرف داغ را با دستگیره بردارم! روز های زیادی را هم نتوانستم به خوبی با دستانم کار کنم چون چنان می سوختند که اشکم را در می آوردند.
درس هایم را که می نوشتم دستکشی را در دستم می کردم که تاول هایم مرا اذیت نکنند. بالاخره چند هفته را با سختی گذراندم و فهمیدم که ایمنی حرف اول را می زند!
**********
انشا دوم :
هفته پیش خواهرم همراه مادرم در آشپزخانه مشغول پخت غذا بود که خواهرم متوجه شد که غذا در حال ته گرفتن است و با عجله به سمت قابلمه رفت تا هر چه زودتر از سوختگی بیشتر غذا جلوگیری کند . در همین زمان حواسش پرت شد و بدون دستکش و یا پارچه قابلمه داغ رو برداشت .
همزمان با برداشتن ظرف داغ دستش به شدت سوزش پیدا کرد و دست خود را به صورت ناخداگاه عقب کشید تا دستش بیشتر نسوزد.
وقی که قابلمه را رها کرد قابلمه غذا روی زمین افتاد و همه ی غذا ها پخش زمین شد . خواهرم دستاش سوخت و ورم کرد و مجبور شد که به دکتر برود و دکتر با شستشو و پماد بعد از چند روز , درد وحشتناک سوختگی را کم کرد.
در این چند روز که خواهرم دستاش توسط ظرف داغ سوخته بود توانایی هیچ کاری رو نداشت . بعد آن تمام حواسش رو جمع کرد که دیگر ظرف داغ را بدون دستکش بر ندارد . من هم بعد از آن تجربه ی خواهرم سعی کردم ظرف داغی را بر ندارم یا اگر بردارم با احتیاط کامل این کار را انجام دهم و زمانی که ظرف داغی رو بر می دارم استرس و دلهری شدیدی می گیرم که مبادا دستان من نیز مثل خواهرم بسوزد , بنابراین تمام حواس خود را جمع می کنم.
************
انشا سوم با مقدمه و نتیجه گیری :
مقدمه : تصور کردن این که ما بتوانیم ظرفی داغ را بدون دستگیره ای برداریم برای همه ترسناک و درد اور می باشد چه برسد حس کردن ان گاهی نیز تصور کردن اسان است اما حس کردن ان کار هر کسی نیست .
تنه انشاء : یک روز ظهر در خانه تنها بودم. غذایم را برای گرم کردن، روی گاز گذاشتم تا سریعتر غذایم را بخورم و به مدرسه بروم. چند دقیقه بعد در حالیکه با گوشی ام کار می کردم، سراغ غذایم رفتم تا آن را از روی شعله گاز بردارم. انقدر حواسم پرت بود که یادم رفت دستگیره را بردارم و بدون دستگیره، قابلمه داغ را برداشتم.چشمتان روز بد نبیند! دستم چنان سوخت که آهم به آسمان رفت! قابلمه هم از دستم پرت شد روی گاز! گوشی را گذاشتم کنار؛ اصلا تقصیر گوشی بود که حواسم را پرت کرد! هنوز دستم داشت می سوخت که سریع انگشتانم را زیر شیر آب سرد فرو بردم.دستم چنان قرمز شده بود مانند لبو! تاول ها هم که سریع روی انگشتانم جا خشک کردند! غذایم را که نخوردم هیچ، که هم دستم سوخت و هم دیر به مدرسه رفتم. حس و حال سوختن، حس عجیب و دردناکی است.از آن روز به بعد درس عبرتی گرفتم تا انقدر غرق گوشی نشوم که یادم برود ظرف داغ را با دستگیره بردارم! روز های زیادی را هم نتوانستم به خوبی با دستانم کار کنم چون چنان می سوختند که اشکم را در می آوردند. درس هایم را که می نوشتم دستکشی را در دستم می کردم که تاول هایم مرا اذیت نکنند. مدتی گذشت اما دستانم هنوز هم زخمی و درد میکرد دیگر توانایی تکان دادن دستانم را نداشتم چند روزی گذشت و دردی احساس نمیکردم اما جای تاول ها و زخم ها روی دستانم مانده بودند امتحان پایان ترم شروع شده بود و فکر دستانم مجال درس خواندن به من نمیداد اما مجبور بودم درس هایم را بخوانم اولین امتحانم را که دادم روز چندان خوبی برای من نبود چرا که فکر تاول دستانم فکردیگری را در سرم نمی گنجاند معلمم امد و از من علت کم بود نمره هایم را پرسید وقتی به او توضیح دادم به من گفت وقتی دستانت دردی ندارند پس چرا نتوانی درست را بخوانی؟ و واقعا جوابی برای معلمم نداشتم شاید برای دلیل بود که برای اولین بار دستانم را سوزانده بودم و چه بسا دردی نداشت اما احساس و نگاه من به دستانم عوض شده بود و تفکری به سمتم امده بود که دستانم دیگر جای زخمش خوب نخواهد شد .نمیتوانستم خودم را قانع کنم که دستانم مثل قبل خوب می شوند و هیچ زخمی باقی نخواهد ماند . درسم را میخواندم اخر امتحاناتم بود که درسم را خواندم بدون هیچ فکری و سر امتحان رفتم و خوب نوشتم روز جالبی بود وقتی به حیاط مدرسه امدم دستانم صاف و بدون تاول بود و خوب شده بود نمره امتحان اخرم خوب شد وقتی معلمم دلیل ان را پرسید گفتم بدون هیچ فکری درسم را خواندم و به جلسه امدم معلمم خوشحال شد و رفت درس بزرگی آن روز گرفتم درسی که تااخر عمر به یاد خواهم سپرد
نتیجه : ماانسان ها همیشه سعی میکنیم خاطره ها را یاد اوری کنیم برای خودمان چه خاطرات خوب و ناخوشایند اما گاهی اوقات لازم است فراموش کنیم هر انچه را که ذهنمان را درگیر خود می کند و مارا از زمان عقب می اندازد