انشایپنج شنبه ۱ آذر ۱۴۰۳

انشا درباره تولد - انشای | جدیدترین انشا

سخن دوست :امام علی (ع) : دانش، نابود كننده نادانى است.

انشا درباره تولد

انشا درباره تولد

انشا درباره تولد

/ انشا درباره تولد /

*************

امروز روز تولدمه،

دیشب حسابى غافلگیر شدم؛ چون اصلاً فکر نمیکردم على روز تولدمو یادش باشه؛

آخه هر سال چند روز بعد از تولدم، یادش میومد که ٢٧ آذر تولدم بوده و با تأخیر، تبریک میگفت؛

البته من بهش حق میدم ، آقایون اینقدر درگیرى فکرى دارن که این چیزا توش گُمه؛

ولى دیشب واقعاً منو شرمنده کرد و با دسته گل و کادو اومد خونه، توى ویچت هم برام پیام گذاشته بود و خلاصه، سنگ تموم گذاشته بود؛

میدونم که من هیچوقت نمیتونم قدردان اینهمه لطف و محبتش باشم؛علی همیشه یه همراه خوب بوده، یه پشتیبان، یه تکیه گاه، خدا کنه لایقش باشم؛

ناهیدم یواشکى برام کادو گرفته بود و یه نامه ى قشنگ هم ضمیمه ش کرده بود؛

من مطالب وبلاگمو، توى نُت گوشیم مینویسم و ارسال میکنم، ولى از اونجایى که توى گوشى، قابل پاراگراف بندى، نیست، مجبورم بعد از ارسال، برم پاى کامپیوتر و مطالبمو ویرایش و بروز رسانى کنم؛

على همیشه اعتراض میکنه که صفحه ى گوشیت کوچیکه و چشمات اذیت میشه، ولى از اونجایى که سیستم خونه، گازوئیلیه، نشستن پاى سیستم و تایپ کردن، برام سختتر از نوشتن توى گوشیمه؛ براى همینم تمام کاراى اینترنتیمو توى گوشیم انجام میدم؛

دیشب على بعنوان کادوى تولد، برام یه لپ تاپ خریده و حسابى خجالتم داده،

از امروز دیگه مشکلم حل میشه و راحتتر میتونم بنویسم؛

از امروز، یه سال دیگه، به سالهاى عمرم اضافه میشه و همونطور که یک سال از ابتداى دفتر زندگیم دورتر میشم، یک سال به پایان این دفتر، نزدیکتر میشم؛

خدایا نکنه قلم وجودمو خوب نتراشیده باشم و مشق زندگیمو خوش خط ننوشته باشم؟

نکنه نقشه ى راهمو درست نخونده باشم و راهمو بیراهه رفته باشم؟

خدایا کمکم کن به انتهاى جاده ى زندگیم که رسیدم، رد پاى به جا مونده از من، در جهت رسیدن به تو باشه؛

کمکم کن حضورى باشم سبز، و خاطره اى باشم سپید؛

******************

بهترین روز زندگی من به دنیا آمدن برادر کوچکترم بود .

آن روز را فراموش نمی کنم زیرا در آن روز خداوند یک برادر زیبا و کوچولو به من هدیه داد .

در آن روز تمام اعضای خانواده ام در خانه ما جمع شده بودند .

همه منتظر خبری بودیم .

تا اینکه پدرم از بیمارستان زنگ زد و گفت حال مادر و برادرم خوب است .

آنها پس از اینکه به خانه آمدند همه خوشحال بودند زیرا یک عضو جدید به خانواده ی ما اضافه شده بود .

برای اولین بار برادرم را در آغوش گرفتم . چقدر زیبا و کوجک بود .

صورتش از یک کف دست هم کوچکتر بود . واقعا از همان روز اول دوستش داشتم .

داشتن برادر حس خوبی به آدم میدهد .

وقتی شروع به گریه کردن می کرد نغمه ی گریه در فضای خانه میپیچید .

همه از دیدن او خوشحال می شدند و او را در آغوش می گرفتند .

واقعا حس خوبی بود .

**************

یکی از بهترین روزهای زندگی من ، روز تولدم است و میخواهم همه چیز درباره حس و حال روز تولدم را با شما درمیان بگذارم .

بهترین خاطرات عمرم به روز تولد مربوط می شود .

در این روز اعضای خانواده ام ، دوستانم ، آشنایان و فامیل ها به من تبریک می گویند .

واقعا چه حس خوبی است وقتی که میبینی برای دیگران چقدر ارزش داری .

وقتی میبینی دیگران به فکر تو هستند و برای خوش حالی تو هرکاری انجام می دهند .

از صبح که بیدار می شوم مدام پیام های تبریک را نگاه می کنم و جواب تبریک ها را میدهم .

همه درحال تدارک برای تولد هستند .

برادرم بادکنک ها را باد می کند .

مادرم درحال پختن کیک است .

خواهرم مشغول تزیین کردن خانه است و مدام از این طرف به آن طرف می رود .

پدرم هم در حال جابه جا کردن وسایل منزل و آماده کرده آن برای مهمانی است .

مراسم تولد که آغاز می شود ، با ورود مهمان ها خوشحالی خاصی در من به وجود می آید .

واقعا که روز مهمی است وقتی همه دور یکدیگر جمع می شوند تا زمینی شدن تو را تبریک بگویند و جشن بگیرند .

کادوهای جورواجور ، انواع خوراکی ها ، تنقلات ،میوه ها و … بر روی میز بسیار دیدنی است .

هنگام فوت کردن شمع تولد چشمانم را میبندم و برای خودم و دیگر اعضای خانواده ام آرزو می کنم .

**************

یکی از بهترین روزهای زندگی من به یک روز برفی مربوط می شود .

وقتی که پدرم صبح مرا از خواب بیدار کرد و گفت بیا ببین چقدر برف آمده است .

از پنجره به بیرون نگاه کردم و دیدم همه جا از برف پوشیده شده و کاملا سفید است .

داشتم از خوشحالی بال در می آوردم .

به سرعت صبحانه ام را خوردم و لباس های گرمم را پوشیدم و به حیاط رفتم .

چه روز قشنگی بود .

شروع کردم به درست کردن آدم برفی .

پس از چند دقیقه دیدم که خواهر و برادرم نیز به داخل حیاط آمدند و با من مشغول ساختن آدم برفی شدند .

پس از آن کلی باهم برف بازی کردیم و خندیدیم .

سپس به داخل خانه آمدیم دست هایمان از سرما داشتند یخ میزدند .

مادرم ما را صدا زد و برایمان چای ریخت .

با خوردن چای کاملا گرم شدیم و به همراه خانواده دور هم جمع شدیم و با هم به گفتگو مشغول شدیم .

****************

 

نظرات و ارسال نظر