انشایسه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳

انشا در مورد زنگ ریاضی - انشای | جدیدترین انشا

سخن دوست :امام علی (ع) : دانش، نابود كننده نادانى است.

انشا در مورد زنگ ریاضی

انشا در مورد زنگ ریاضی

انشا در مورد زنگ ریاضی

/ انشا در مورد زنگ ریاضی /

*************

انشا در مورد زنگ ریاضی

آموزش ریاضی یک هنر است که معلم می تواند با آراستن آن به فنون مختلف ساعاتی لذت بخش را برای خود و دانش آموزان به ارمغان آورد.

به نام او که عالم را بر اساس حساب و هندسه آفرید آری به نام او که همه چیز دنیا را بر اساس حساب استوار کرد و بر پایه ی هندسه نظم بخشید.

جریان اندیشه های زلال, سرزمین فکر ما را آبیاری و سرسبز می کند, پس چه نیک است سر گذر گاه جریان اندیشه های خویش بنشینیم و از زاویه ی بالا آن را تماشا کنیم اگر دو ضلع زندگی امید و عمل باشد زاویه ی زندگی به لطف خدا همواره منفرجه  است.

بدان که امید را  باید به منزله ی مرکزی دانست که کلیه ی امور بشری مانند دایره پیرامون آن می چرخد و عمل همان تلاش های مثبت اوست که او را به مقصد می رساند.

اگر حساب عمرمان را داشته باشیم آدم حسابی می شویم بنا بر این از حساب امور زندگی خود غافل نمی شویم چرا که ذات حق دائم به کار حساب مشغول است.

چه زیباست در رفتار با دیگران خوبی ها را جمع کنیم, بدی هارا تفریق کنیم , شادی هارا ضرب نمائیم , غم هارا تقسیم نموده , از تنفر ها جذر بگیریم و محبت ها را به توان برسانیم.

هندسه شخصیت خود را با خطوطی منظم و راست ترسیم کنیم و فراموش نکنیم که یک انسان مسئول باید زندگی فردی اش را بر دو اصل (منفی) استوار کند تا زندگی اجتماعی و اقتصادی اش  همواره بر اساس اصل مثبتی پایدار بماند: اول آنکه بیش از نیاز نخواسته باشد تا برای کسب آن خود را به خفت بیندازد.

دوم آنکه بیش از نیاز نداشته باشد تا برای حفظ آن در هراس بیفتد.

در زندگی خود آزادگی پیشه کن و فراموش نکن آنان که دل به عرض یک صندلی بسته اند در طول زندگی اسیر بوده اند.

درانتخاب دوستان و هم نشینانت دقت کن وهمیشه آنان را از میان دانانیان و خردمندان برگزین چنان که خط راست برخط راست دیگر منطبق می شود اما خط نادرست بر نادرست دیگر منطبق می شود نه بر راست.

با معادله زیبایی زندگی سعی بر آن داشته باش که جدولی مصفا و رسمی دل آرا در رأس مختصات x و y هاشیبی  به سوی کمال بی نهایت کشیدهگردد تا به مرادخودبرسی.

نور حق و شعاع پرتو جهان پرتو محمد (ص) در کانون قلبتان هم رأس باشد.

***********

انشا در مورد زنگ ریاضی

کلاس پنجم ابتدایی بودم. زنگ ریاضی بود و ما باید تمام جدول ضرب را از حفظ می گفتیم. خیلی ها از این درس نمره کامل گرفتند من چون تمرین نکره بودم مِن و مِن میکردم ولی دست و پا شکسته نمره کامل را گرفتم! ریاضی را دوست نداشتم؛ معلم که رو به تخته میشد و پشتش به ما بود، موشکی را که با کاغذ درست کرده بودم سمت دوستم که ته کلاس بود میفرستادم!

او هم که بچه زرنگ کلاسمان به حساب می آمد از ترس اینکه مبادا درس را متوجه نشود، موشک را میگرفت و زیر جامیزی اش میگذاشت. با این حال دوستش داشتم چون دوست صمیمی و همیشگی من بود. من خیلی پر تحرک و شیطون بودم طوریکه فقط دوست داشتم کلاس فقط سرشار از خنده و شادی باشد!

خوشبختانه زنگ ریاضی تمام شد و زنگ بعدی زنگ نقاشی بود. عاشق نقاشی بودم. معلم نقاشیمان عینک میزد و چهره جذابی داشت و من دوستش داشتم و بخاطر علاقه ای که به او داشتم نقاشی را با عشق میکشیدم.

موضوع نقاشی آن روز ما آزاد بود. چون فصل زمستان بود تصمیم گرفتم یک روز زمستانی و لبوی داغ در روز برفی را نقاشی کنم. خیلی نقاشی قشنگی شده بود. معلم از دیدن نقاشی من به وجد آمد و یک بیست خوشگل زیر دفترم نوشت. انقدر شاد شدم که از هیجان کلی دست زدم!

زنگ آخر هم علوم داشتیم. درسی که به آن هم علاقه ی زیادی داشتم. آن روز قرار بود معلممان ماکت یک انسان را بیاورد و دستگاه گوارش و اندام های بدن از جمله قلب و کلیه و کبد را به ما نشان دهد. تا آن روز فکر میکردم کبد در کنار قلب است! فقط جای درست قلب را میدانستم آن هم در سمت چپ قفسه سینه!

بعد از آن روز جای کلیه ها و کبد و معده ام را به خوبی شناختم! بخاطر همین بود که از همان کلاس پنجم دوست داشتم دکتر شوم! آن روز کلاس ما آن هم با زنگ آخرش بیشتر بِهِمان خوش گذشت. این بود انشای من:)

***************

انشا در مورد زنگ ریاضی

«نه! چرا نمی‌فهمی؟ نباید اینقدر توی جمله‌هات من باشه. چند بار بهت بگم؟»

معلم سوم دبستان من معلم خوبی بود. وقتی مسائل ریاضی را سریع حل می‌کردم، همیشه تشویقم می‌کرد. وقتی درس‌ها را خوب و کامل پاسخ می‌دادم، خوشحال می‌شد.

اما در دو درس خیلی سخت می‌گرفت.

یکی دیکته و دیگری انشا.

من همیشه در نوشتن شتابزده بودم. هنوز هم هستم. خیلی از کلمات را در دیکته ناخواسته جا می‌انداختم. هر وقت نمره‌ی دیکته‌ام بیست نمی‌شد به خاطر «جا افتادن کلمات» بود. آن موقع یکی از روش‌های شایع برای کلاه گذاشتن سر معلم‌ها در دیکته، جا انداختن بود. اگر نمی‌دانستی که «صابون» درست است یا «سابون». بهترین روش این بود که وقتی معلم می‌گوید: «علی صبح از خواب بیدار شد و با صابون صورتش را شست»، تو بنویسی: «علی صبح از خواب بیدار شد و صورتش را شست». عموماً شانس می‌آوردی و معلم وقت تصحیح خیلی دقیق نبود و همین که غلط را نمی‌دید، نمره‌ی بیست می‌داد.

شاید اصطلاح «دیکته‌ی ننوشته غلط ندارد» هم از همین جاها درآمده باشد!

اما من هرگز چنین قصدی نداشتم. در شتابزدگی نوشتن، کلمات گم می‌شدند و بر روی کاغذ نمی‌آمدند. یادم می‌آید که یک بار دیکته هفده شدم. چون لغت‌های «در» و «دیوار» و «نگاه» را جا انداخته بودم.

هر چه توضیح دادم که انگیزه‌ی من از جا انداختن در و دیوار، قطعاً ندانستن دیکته نبوده چون اصلاً دیکته‌ی دیگری ندارند و هر چه توضیح دادم که درست است که «نگاه» را می‌توان «نگاح» هم نوشت، اما این را هم «به خدا!» بلد بودم. حتی به خانم نعیمی نشان دادم که عبدالله زاده هم که نمره‌اش همیشه کم بود و دیکته ده هم نمی‌شد، نگاه را درست نوشته است. این ثابت می‌کند که من هم بلد بوده‌ام نگاه را بنویسم!

بدتر از دیکته، درس انشا بود. نمی‌دانم چرا اینقدر در انشا وضع من فاجعه بود.

همه‌ی جمله‌هایم با من شروع می‌شد. «من درخت را دوست دارم». «من طبیعت را دوست دارم». «من دود را دوست ندارم». «من …».

همیشه معلم‌مان ناراحت می‌شد. حق هم داشت. او می‌گفت من در همه‌ی درس‌های مهم بیست می‌شوم و نباید از درس بی‌اهمیتی مثل انشا، نمره کم بیاورم.

دیکته و انشا، کابوس من بود. آن روزها، جهنم را جایی تصور می کردم که آب و هوا و همه‌چیزش خوبش است و عظیم‌ترین عذابش این است که فرشته‌ای، هر صبح و شام به بندگان گناهکار، دیکته و انشا می‌گوید.

ماجرا هر سال جدی و جدی‌تر شد.

در کنار زنگ ورزش (که هنوز هم تنم را می‌لرزاند و زمانی در مطلبی تحت عنوان آن روزهای سخت درباره‌اش نوشتم) زنگ انشاء و بعداً ادبیات، کابوس من بود. ذهن مکانیکی من هم ظاهراً قصد همراهی نداشت. در آن سالها عشق من برنامه نویسی بود. اسپکتروم و کمودور ۶۴ تازه آمده بود و هر چه ساختار مکانیکی برنامه نویسی را می‌فهمیدم، ساختار دینامیکی انشا برایم غیرقابل درک بود.

سوم راهنمایی معلم عجیبی برایمان آوردند: «محمد ایوبی». جنوبی بود. جنوب را خیلی دوست داشت. شنیده بودیم که نویسنده است. آن روزها، هنوز اینترنت نبود تا تحقیق کنیم و ببینیم او کیست. فقط این را می‌دانستیم که «ظاهراً نویسنده‌ای است که از جنوب آمده است و زیاد سیگار می‌کشد و جدی است و به ندرت لبخند می‌زند، اما مهربان است».

نخستین جلسه‌ی کلاس، قسمتی از یکی از نوشته‌هایش را خواند، اصلاً یادم نیست چه بود اما خوب یادم هست که اصلاً نفهمیدیم منظور آن قسمت از نوشته که برایمان خواند چه بود.

خیلی وقت‌ها موضوع انشا آزاد بود! برای ما عجیب بود. همیشه یاد گرفته بودیم که «انشا» با «موضوع انشا» شروع می‌شود! می‌آمد و برای هفته‌ی بعد موضوع انشا را اعلام می‌کرد: «موضوع آزاد!».

چقدر عجیب و خوب بود.

وقتی یک نفر انشا می‌خواند از بقیه می‌خواست که آن را نقد کنند. ما هم که نه فهم نوشتن داشتیم و نه فهم نقد. حرف‌های پرت و پلایی می‌گفتیم و او با دقت گوش می‌داد و سر تکان می‌داد.

معمولاً وقتی همه نقد می‌کردند، خودش هم چند جمله‌ای صحبت می‌کرد. محمد ایوبی،‌ فقط یک کلمه بلد بود: «فضاسازی».

هر وقت انشا تمام می‌شد و ما همه‌ی حرف‌های پرت و بی‌خاصیت خودمان را می‌زدیم، رو به نویسنده‌ی انشا می‌کرد و می‌گفت: «فضاسازی انشای تو می‌تواند بهتر شود». بعد توضیح میداد که باید فضا را منتقل کنی. اگر انشای تو در مورد یک رویداد غم انگیز است، باید روایت و جملات و توضیحات تو، این غم را منتقل کند. اگر ماجرا، ماجرای شادی است، باید این فضا منتقل شود. به قول او می‌گفت: «کسی که انشای تو را می‌خواند از لحاظ احساسی که به محیط دارد، نباید با تو که در آن محیط بوده‌ای یا به آن محیط فکر کرده‌ای، تفاوتی داشته باشد».

کم کم ما هم یاد گرفتیم. هر کس انشا می‌خواند،‌ اجازه می‌گرفتیم و می‌گفتیم: «استاد! انشایش فضاسازی ندارد! می‌شد فضاسازی بهتری انجام داد». ایوبی هم خوشحال می‌شد و لبخند می‌زد و تایید می‌کرد.

گاهی در زنگ‌های تفریح، به شوخی کمی هم مسخره‌اش می‌کردیم. نه به عنوان بی‌احترامی. اما هر کس با هر کس حرف میزد، می‌گفت: «نه! تو مشکل فضاسازی داری!». یادم است که آن سالها بعضی‌ها در مدرسه هدایت یا آل احمد می‌خواندند و ما که نمی‌فهمیدیم اینها چه کتابهایی است، فقط می‌پرسیدیم: «فضاسازی را خوب انجام داده؟».

هر وقت انشا را برای محمد ایوبی می‌خواندیم، نظری در مورد فضاسازی می‌داد و می‌گفت برو و انشا را اصلاح کن و دوباره هفته‌ی بعد بیاور.

یادم است که یک بار انشایی در مورد یک اتفاق در اتوبوس نوشتم و سه بار در طول سه جلسه، آن را با اصلاحات سرکلاس خواندم. اصلاً اصراری به انشای جدید نداشت. شاید فرقی هم نمی‌کرد. موضوع انشای بعدی هم معلوم بود: «آزاد!».

کم کم فهمیدیم که برای استاد ما، هیچ چیز مهم نیست. نه سر انشا را کار دارد نه ته آن را. نه پیام اخلاقی آن را. فقط فضاسازی را می‌فهمد.

سال تحصیلی از نیمه گذشته بود که محمد ایوبی، لغت دیگری را هم به کلاس اضافه کرد: «شخصیت پردازی!». حالا دیگر ورد کلاس انشا، شخصیت پردازی بود. ایوبی می‌گفت که هر کسی که در انشایت به او اشاره می‌کنی باید برای کسی که می‌شنود،‌ آشنا و شناخته شده باشد. باید اگر دیگران او را ندیده‌اند، وقتی می‌بینند احساس کنند که او را کامل می‌شناسند و با او آشنا هستند.

حالا دیگر نقد‌های کلاسی ما حرفه‌ای‌تر شده بود. هر کس انشا می‌خواند، «در فضاسازی جای کار داشت. می‌توانست شخصیت پردازی را هم بهتر انجام دهد!». تازه حالا اوضاع خیلی بهتر بود. اگر در انشا به سه نفر اشاره می‌شد می‌توانستیم بحث کنیم که شخصیت پردازی کدام بهتر یا بدتر از بقیه است! شاید شما نتوانید احساس آن روزهای من را کامل تصور کنید. چون لذت نقد را فقط کسی می‌فهمد که بر روی صندلی منتقد نشسته باشد!

کلاس انشای آن سال تمام شد.

آخرین جلسه، محمد ایوبی، به درخواست ما قسمتی از یکی از رمان‌هایش را خواند. این بار هم مثل اول سال نفهمیدیم ماجرای داستان چه بود. داستان را خواند و سکوت کرد. همه فقط نگاهش می‌کردیم. شاید اگر جرات داشتیم به عادت همیشه، برای اینکه اثبات کنیم چیزی فهمیده‌ایم، نظراتی در مورد «فضاسازی» و «شخصیت پردازی» می‌دادیم.

سالهای پس از آن، من با #شریعتی آشنا شدم. جدای از مفاهیم ایدئولوژیک حرفهای او – که در مقطعی آتش به جان بسیاری از هم‌نسلان ما انداخته بود – نکته مهمی برایم جلب توجه می‌کرد.

شریعتی – که حتی به تایید منتقدانش،‌ استاد سخن است و قلم و کلام، رام اوست – دو چیز را خیلی خوب می‌داند. دو چیزی که از اسلام بهتر می‌شناسد و از فلسفه بیشتر می‌فهمد و از اقتصاد بیشتر توجه دارد و رگه‌هایش در حرف‌هایش از جامعه‌شناسی – که میگفت علاقه‌‌ی اصلی اوست – شفاف‌تر است:

شریعتی استاد «فضاسازی» و «شخصیت پردازی» بود. شریعتی گورستان مون پارناس را چنان زیبا و رویایی توصیف کرد که سالها بعد، وقتی در کنار آن گورستان ایستادم، دیدم که فضایی که شریعتی ساخته از واقعیتی که روبروی خودم می‌بینم،‌ سنگین‌تر است و بر روی آن سایه می‌اندازد. همچنانکه آن نیمکت معروف باغ ابسرواتوار را که هر روز روی آن می‌نشست و آن دختر اندیشمند متفکر،‌ بی آنکه کلامی بگوید در کنارش می‌نشست و سکوت می‌کرد.

شریعتی شخصیت پردازی را هم خوب می‌دانست. بر این باورم که آنچه اکثر هم نسل‌های من و حتی نسل قبل از ما از ابوذر می‌شناسد،‌«ابوذر شریعتی» است. هم او که بیشتر سوسیالیست بود تا مسلمان.

لویی ماسینیون را ندیده‌ایم اما مطمئنم که او برای هیچ یک از خوانندگان شریعتی غریبه نیست.

امروز می‌دانم که پروفسور شاندل که شریعتی از او نقل قول می‌کرد و شعرهایش را می‌گفت و هنوز خیلی از عاشقان شریعتی از شاندل هم نقل می‌کنند، اساساً وجود خارجی نداشته است. شاندل، فرانسوی همان لغت «کندل» انگلیسی به معنای شمع است. صفتی که شریعتی برای خودش قائل بود و احساس می‌کرد در فضای تاریک آن سالها، نقش شمع برای مردم را دارد. اما مستقیم دوست نداشت به آن اشاره کند.

گاهی هم شعر‌هایش را با «شریعتی مزینانی – علی» امضا می‌کرد و کنارش در داخل پرانتز می‌نوشت: «شمع».

اما مهم نیست که شاندل هرگز نبوده است. بسیاری از ما، سالها با داستان‌ها و نقل‌ قول‌هایی که شریعتی از پروفسور شاندل کرده است، با عاشقانه‌ترین روایاتی که از او گفته و شعر‌هایی که از او «ترجمه!» کرده،‌ زندگی کرده‌ایم.

شریعتی برای من الگوی نوشتن این روزها شد. اینکه اول باید بر ابزار قلم مسلط شوی. اول باید به قول محمد ایوبی،‌ شخصیت پردازی و فضاسازی را یاد بگیری. مهم نیست که نوشته‌هایت چه پیامی دارد. یا اصلاً پیام دارد یا نه. روزی که ذهن بازی داشتی و دیدگاه  و نگرشی که خواستی به دیگران منتقل کنی، ابزارت به کمکت خواهد آمد و باقی، هر چه هست تلاش است و کوشش و جهاد…

حیف از نظام آموزشی فرسوده‌ و ناکارآمد ما، که می‌خواهم قبل از آموزش ابزارها، تزریق افکار را آغاز کند. چنین می‌شود که در انشای دبستان، قبل از نحوه‌ی نگارش انشا، موضوع انشا مهم می‌شود و نخستین موضوع هم می‌شود: «علم بهتر است یا ثروت؟». سوالی که برای خود معلم هم جوابش مشخص نیست. پدر و مادرمان هم جوابش را نمی‌دانند. الان که فکر می‌کنیم هم، دلمان هم با این است و هم با آن.

شاید تمایل وحشتناک و نامتعارف ما به برخی رشته های دانشگاهی، ناشی از این «موضوع انشای احمقانه» باشد که می‌کوشیم اشتراک بین علم و ثروت را جستجو کنیم و حاصل آن چیزی نمی‌شود جز: پزشکی و مهندسی و حقوق.

نمی‌دانم. اما شاید اگر میگفتند: «تاریخ را ترجیح می‌دهید یا جغرافی» یا هر موضوع احمقانه‌ی دیگر، امروز ما نوع دیگری از زندگی را تجربه می‌کردیم و از آن کودکی، تقابل شگفت‌انگیز علم و ثروت، پیش چشممان قرار نمی‌گرفت!

بعد از آن سال،‌ کم و بیش می‌نوشتم. اما همیشه آنها را دور می‌ریختم. کلاس‌های ایوبی نبود که بتوانی بروی و آن مزخرفات را بخوانی و او لبخند بزند و بگوید که «روی فضاسازی و شخصیت پردازی» بیشتر کار کن! حالا همان آدمهای معمولی کنارت بودند که نه فضاسازی می‌فهمیدند و نه شخصیت پردازی. فقط می‌خواستند محتوا و معنای نوشته‌ات را نقد کنند و زیر چاقوی جراحی ببرند.

دیگر ننوشتم تا سال ۸۴. سالی که وبلاگ نویسی را شروع کردم. برای فراموش کردن را تا سال ۹۰ نوشتم و از آن سال به تدریج برای آمدن به این خانه‌ی جدید آماده شدم. ماجرای نوشتن، با ایوبی تمام شده بود و آنچه مانده بود،‌ تمرین نوشتن بود.

محمد ایوبی سال هشتاد و هشت، به علت بیماری ریوی فوت کرد. خبر درگذشت او را در بی بی سی خواندم. نمی‌دانستم که آنقدر آدم مهمی بوده که اخبارش را رسانه‌های بین‌المللی منتشر می‌کنند. سال هشتاد و هشت اینترنت آمده بود. می‌شد جستجویی درباره‌ی آن معلم مدرسه کرد. دیدم که نوشته‌اند از نویسندگان بزرگ بوده. دیدم که نوشتند شاهنامه پژوه بوده. دیدم که در ویکی پدیا، صفحه‌ای به نام او وجود دارد. دیدم که نویسنده‌ای بوده از دیار جنوب و هر چه نوشته از همان دیار بوده. دوباره داستان‌هایش را خریدم و خواندم. حتی آنهایی را که سر کلاس یک بار گفت، زیر تیغ ممیز به مقوا تبدیل شده‌اند.

اما مهم نیست. ایوبی نویسنده‌ی بزرگی بوده باشد یا یک معلم معمولی، آنچه مهم است، درسی بود که برای من و همدوره‌های من و شاید آنها که امروز حرف‌های او را از خلال روایت‌های من می‌شنوند،‌ باقی گذاشت: وقت تمرین نوشتن، به پیام نوشته فکر نکنید. فضاسازی کنید و شخصیت پردازی. هدف شما تمرین نوشتن است و نه تربیت دیگران.

روزی می‌رسد که حرفی برای دیگران دارید و آن روز، فضاسازی و شخصیت پردازی، مهم‌ترین ابزار شماست.

مجموعاً در کلاس ایوبی پنج بار انشا خواندم. دو بار یک موضوع و سه بار موضوع دیگر. چهار بار اول نمره‌ای نداد و گفت برو و اصلاح کن. مشکل شخصیت پردازی و فضاسازی دارد. آخرین هفته‌ی سال، اما به من بیست داد.

کاش امروز بود و انشای جدید من را می‌خواند و دوباره هم،‌ در همان دو مورد،‌ برای این شاگرد قدیمی‌اش نظر می‌داد…

**************

انشا در مورد زنگ ریاضی

نمی‌دانم سوم ابتدایی یا چهارم بودم که اولین بار با واژه کار آشنا شدم؛ معلّم‌مان گفت: «بچّه‌ها حالا که جمله‌نویسی را خوب بلد شدید از این به بعد باید انشا بنویسید» و بعد از توضیح دادن در مورد مقدمه، شرح و نتیجه که اصول انشا‌نویسی است، از ما خواست که با کمک بزرگترها برای جلسهٔ بعد انشایی با موضوع سادهٔ «دوست دارید در آینده چکاره شوید؟» بنویسیم.

چون از درس‌های دیگر ساده‌تر به نظر می‌آمد، با خیال راحت فکر نوشتن یک انشای خوب را در ذهنم پروراندم، اما در راه وقتی فهمیدم دکتر و معلّم و مهندس و خلبان شدن به ذهن بچه‌های دیگر هم رسیده است، تصمیم گرفتم یک فکر اساسی برای آینده‌ام بکنم.
با توجه به این‌که نتوانستم کمکی از کسی دریافت کنم و از آن‌جا که معلّم‌مان قهرمان آن دوره از زندگی‌ام بود، معلّمی را به عنوان شغل مورد علاقه‌ام انتخاب کردم، و در انشایم ارزش کار معلّمی را تا می‌توانستم بالا بردم، تا حدّی که در یک جا معلّم را به آب تشبیه کردم که اگر معلّم نباشد همه می‌میرند، خلاصه با چنان آب و تابی معلّم را توصیف کردم که خود آقای معلّم هم باورش نمی‌شد که چنین حسابی را روی معلّم باز کرده‌ام.

علاقه‌مندی من به معلّمی تا پایان دورهٔ ابتدایی ادامه داشت اما با ورود به مدرسهٔ راهنمایی و شناختن تعداد معلّم زیادتر، از جمله معلّم هنر و معلّم ورزش، کم‌کم علاقه‌ام نسبت به شغل معلّمی کم‌رنگ شد، نه از آن جهت که آن‌ها معلّم‌های بدی بودند، بلکه برعکس به خاطر اخلاق خوبی که داشتند و سر کلاس آن‌ها خیلی راحت بودیم و هر کاری که دلمان می‌خواست انجام می‌دادیم، احساس کردم معلّم آن‌قدرها هم که فکر می‌کردم ترسناک نیست و شغل خیلی با ابهتی نیست، این احساس زمانی اوج گرفت که یک روز معلّم فارسی با عصبانیّت گفت: «مگه من چقدر حقوق می‌گیرم که باید شماها رو تحمل کنم؟»؛ معلّم فارسی به خاطر درس نخواندن بچه‌ها از آن‌ها شاکی نبود، چون معمولا بچه‌ها با درس فارسی مشکلی نداشتند، بلکه عصبانیّتش به خاطر شیطنت و سر و صدای بچه‌های نیمکت آخر بود، بچه‌های هیکل درشت و چند سال مردودی که بر اثر فشارهای روحی-روانی ناشی از درس ریاضی، عصبی بودند، اما چون سر کلاس ریاضی نمی‌توانستند جیک بزنند، تلافی‌اش را سر معلّم فارسی در می‌آوردند و معلّم فارسی هم که نمی‌توانست کلاس را اداره کند، بدون درنظر گرفتن ارزش کیفی شغل خود، حقوق و مزایای معلّمی را ملاک قرار داده و درآمد آن را پایین، حتّی پایین‌تر از درآمد کارگران اتباع خارجی اعلام می‌کرد.

با کسب اطلاعات مالی شغل معلّمی، انشای «شغل آیندهٔ» من کم‌کم به سمت مشاغل دیگری به جز «مرده شوری» که هوشنگ مرادی کرمانی در قصه‌های مجید از آن استفاده کرده بود، میل کرد. با احتساب سرانگشتی درآمد یک کارگر افغانی و پیش‌بینی پیشرفت در کار و کسب مهارت‌های لازم تا رسیدن به درجهٔ استاد بنّایی، انشای خوبی نوشتم، اما موضوع اشتغال با این انشاها ختم نمی‌شد، زیرا از آن به بعد باید سالی یک‌بار علاقه‌ام را به شغل آینده آن هم در قالب انشاهای سریالی بیان می‌کردم. این موضوع با موضوع انشای زنجیره‌ای دیگر «علم بهتر است یا ثروت؟» تفاوت داشت، زیرا در انشاهایی که با موضوع اخیر نوشته می‌شد، جدای از هر مقدمه و هر شرحی که داشت، همه نتیجه می‌گرفتند که «علم بهتر از ثروت است». این انشاها فقط نمره کلاسی داشت وهیچ ارزش قانونی دیگری نداشت. اگرچه همه به این نتیجه می‌رسیدیم که علم بهتر از ثروت است، امّا بعدها و درنتیجهٔ مطالعات منطقی فهمیدیم که اصولا قیاس دو موضوع ناهمگون باطل است و فهمیدم معلّم‌ها نباید علم را با ثروت مقایسه کنند، مثلا باید قدرت را با ثروت مقایسه کنند، یا چیزی شبیه به آن. اما موضوع شغل آینده سیر تکاملی داشت ومن متناسب با تجربیاتم نسبت به شغل آینده تغییر علاقه نشان می‌دادم.

یک روز دبیر ادبیّات فارسی که همان معلّم فارسی دوران راهنمایی بود و با گذراندن دوره‌های آموزش ضمن خدمت به درجهٔ دبیری نایل شده بود، جملهٔ گهربار دیگری متناسب با زمان بیان کردند و فرمودند که «درآمد یک ماه یک کامیون برابر است با یک سال حقوق معلّمی». این جملهٔ پرمغز دبیر ادبیّات از طرفی و توصیهٔ دبیر ریاضی به رضا (یکی از هم‌کلاسی‌ها) که «درس خواندن به درد تو نمی‌خوره و تا دیر نشده بهتره به فکر رانندگی باشی» از طرف دیگر، باعث شد خیلی از بچه‌ها، علی رغم شغل‌های خوبی که در انشاهایشان معرفی می‌کرند، تنها به رانندگی و جادّه علاقه‌مند شدند. علاقه رضا به رانندگی طوری بود که سر کلاس رسم فنّی با خیال راحت می‌نشست و پشت جلد کتاب‌هایش، تصاویر پرسپکتیو کامیون را از نماهای مختلف ترسیم می‌کرد؛ هنگام راه رفتن هم ژست راننده به خود می‌گرفت و ضمن چرخاندن فرمان و عوض کردن دنده در هوا، صدای اگزوز کامیون را از دهنش خارج می‌کرد که پس از لطف معلّم ریاضی هم اکنون راننده قابلی شده است.
من هم با اشتیاق کامل تصمیم گرفتم از قافله رانندگی کامیون عقب نیفتم تا بتوانم هم سرویس رضا بشوم، با این خیال سراغ چند راننده کار کشته رفتم تا شاید با گذراندن دوره‌های مختلف شاگردی بتوانم به‌عنوان راننده جایگاه اجتماعی خود را به خصوص پیش خانم‌های آن زمان که به آقای راننده علاقه خاصّی داشتند بالا ببرم، امّا وقتی با نگاه‌های قوی اندر ضعیف رانندگان قدیمی مواجه شدم فهمیدم که این شغل با ابهّت شایستهٔ آدم نحیفی مثل من نیست زیرا از نظر آن‌ها لازمهٔ راننده شدن داشتن مچ وسبیل کلفت بود که من هیچ کدام را نداشتم. انشا در مورد زنگ ریاضی

*************

انشا در مورد زنگ ریاضی

آن وقت‌ها یک دانشجو می‌گفتند صدتا دانشجو از دهان مردم می‌ریخت بیرون، من هم حسابی درس خواندم تا وارد دانشگاه شدم، سختی‌ها و مصایب دوران دانشجویی را به دو دلیل بیان نمی‌کنم، اول این‌که کسانی که دانشجو بودند می‌دانند و دوم این‌که احتمالا اگر دانش‌آموزانی که امسال تصیم دارند برای کنکور بخوانند از دانشگاه رفتن منصرف نشوند، در هر صورت لیسانس را که گرفتم به هرجا که مراجعه کردم گفتند مدرک لیسانس فراوان است و باید مدرک مقطع‌های بالاتری داشته باشی.
فوق‌لیسانس‌ها از همه بهتر معنی شترمرغ را درک می‌کنند، چون مدرک نه به درد کارهای اجرایی می‌خورد و نه برای تدریس در دانشگاه مفید است و به همین دلیل دوباره تلاش کردم و دکتر شدم، دکترا را که گرفتم گفتم «دیگه آخرشه»، خوشحال خوشحال رفتم توی یکی از دانشگاه‌های غیردولتی تا چند ساعت حق تدریس گیر بیاورم، باورم نمی‌شد، یکی از اساتید بخش ادبیّات آن دانشگاه همان دبیر ادبیّات دوران دبیرستانم بود که از همان دانشگاه فارغ التحصیل شده بود. به محض این‌که مرا دید سوال کرد «شما کجا؟ اینجا کجا؟» که اتفاقا سوال خودم هم بود؛ شرح حال بیکاریم را برایش توضیح دادم وگفتم «استاد اومدم اگه بشه یه چند ساعتی حق تدریس بگیرم برای امرار معاش». گفت «استاد دانشگاه بودن اصلا به درد نمی‌خوره‌ها، تا دیر نشده و مثل من گرفتار نشدی برو فکر یک کار دیگه باش». گفتم «استاد چرا؟»، گفت «این‌جا دست زیاد شده و استادها برای گرفتن چند واحد بیشتر، سر و دست می‌شکنند و…». بعد از کلّی فکر کردن و پیش‌بینی آیندهٔ شغلم گفتم «استاد پس می‌فرمایید چه‌کار کنم؟ هر شغلی پیشنهاد دادید رفتم دنبالش جور نشده». گفت «برو یه شغل آزاد برای خودت دست و پا کن، استادی برای آدم نون نمی‌شه… ببین این‌جا به من که استادم ساعتی شش‌هزار تومان میدن اما هفته گذشته رفتم تنگ بستانک* به کسی که قاطر داره و مردم رو تو کوه‌ها می‌چرخونه ساعتی ده‌هزار تومان میدن». با خنده گفتم «استاد این ده‌هزار تومان برای قاطره یا به صاحب قاطر هم چیزی می‌دن؟»، گفت «بستگی به این داره که صاحب قاطر هم سوار باشه یا پیاده، و اگه سوار باشه افسارش تو دست خودت باشه یا توی دست صاحب قاطر». گفتم «دکتر شغل خوبی به نظر نمی‌یاد کار دیگه‌ای سراغ نداری؟»، گفت «هزار جور از این کارها هست، مثلا رانندگان کامیون الان درآمد خوبی دارند». گفتم «استاد، رفتم نشد». گفت «الان وضع فرق کرده؛ اون موقع کامیون کم بود و بی‌سواد زیاد بود، اما حالا همه تحصیل کرده‌اند و کامیون هم فراوونه…، من خودم یک کامیون قسطی خریدم در به در دنبال راننده می‌گردم، حاضرم نصفی از درآمد کامیون را با یک رانندهٔ خوب شریک بشم ولی هرچی می‌گردم رانندهٔ خوب گیرم نمی‌یاد، امّا تا دلت بخواد استاد دانشگاه سراغ دارم، هر روز چند نفر از دانش‌آموزای دوران دبیرستانم میان این‌جا ومی‌گن: استاد نمی‌خوایید؟»

«شما جای من بودید چه‌کار می‌کردید؟». استاد گفت «من کلاس دارم باید برم». زیرلب گفتم «خدا کنه دیگه نبینمت با اون راهنمایی‌هات». سرم را به دیوار تکیه دادم و برای چند ثانیه پلک‌هایم را روی هم گذاشتم ببینم از کجا می‌توانم یک قاطر خوب پیدا کنم، همین چند ثانیه کافی بود که همهٔ خاطرات انشا نوشتن و پیدا کردن کار، با دور تند از جلوی چشم‌هایم رد شوند.
با صدای «ببخشید!» یک خانم دانشجوی شیک‌پوش خوش‌رو چشم‌هایم را باز کردم، اشتباه نکنید منظور خاصّی نداشت فقط می‌خواست که کنار بروم و اجازه بدهم تا اطلاعیه‌ای که درست پشت سرم بود را بخواند، اطلاعیه توجه‌ام را به خودش جلب کرد، مسابقه داستان‌نویسی بود، بلافاصله فکری به سرم زد گفتم من که همیشه نمرهٔ انشاهایم خوب بوده حتما نویسندهٔ خوبی هستم پس باید نویسنده بشوم و این‌چنین بود که عزمم برای نویسندگی جزم شد.
فکر نکنید نویسندگی من از آن جهت اتفاق افتاد که به درد هیچ کار دیگری نمی‌خوردم، بلکه فرصت کار بهتری هنوز برایم مهیا نشده است و تا آن زمان مجبورم بنویسم و بنویسم. انشا در مورد زنگ ریاضی

*************

انشا در مورد زنگ ریاضی

معلم تازه وارد کلاس انشاء شده بود که حضور و غیاب بچه ها را شروع کرد. به اسم «سعید محمدی» که رسید سرش را از روی دفتر بلند کرد و گفت: بیاپای تخته و انشایت را بخوان. سعید با دستپاچگی گفت: چشم آقا. دفتر ریاضی اش را از ته کیفش بیرون کشید و به سمت آقا معلم رفت. آقا معلم همچنان مشغول خواندن اسامی بچه هابود. پس از خواندن اسم «رضا یاوری» دفتر را بست و محکم کوبید روی میز و گفت: ساکت، محمدی بخوان. سعید دفترش را باز کرد و با نگاهی نگران شروع کرد به خواندن. پس از خواندن هر دو -سه جمله مکثی می کرد. وقتی این صحنه نه چندان رضایتبخش برای معلم تکرار شد، گفت: مگر خودت ننوشتی سعید جواب داد: چرا، خودم نوشتم. آقا معلم پرسید: چرا جمله هایت لنگ می زنند سعید سکوت کرد و خواندن را ادامه داد. بالاخره بعد از نیم ساعت نفس تازه کرد و انشاء به آخر خط رسید. دفترش را به آرامی بست. تازه راهش را به طرف نیمکتش کج کرده بود که معلم او را از راه برگرداند و گفت: بیاور امضا کنم. برای چندمین بار سعید به خود لرزید. دفترش را به دست آقا معلم داد و کناری ایستاد. آقا معلم هرچه گشت اثری از انشای خوانده شده سعید پیدا نکرد. هرچه بود آمار و هندسه و اتحاد بود. آقا فریادی کشید و خط کش فلزی به دست ، جلدی از جا بلند شد و گفت: مسخره خودتی. در چشم بهم زدنی چند خط کش محکم روی دست های سعید و یک صفر روی دفتر ریاضی اش نشست تا یادش نرود، انشای خوانده شده باید حتماً از قبل نوشته شده باشد. آقای معلم آن روز یادش رفت که بالاخره خلاقیت یکی از بچه هایش سرکلاس انشاء شکوفه زده بود.
اهمیت زنگ انشاء به آن خاطر است که در واقع فرصتی برای شکوفا شدن خلاقیت بچه ها محسوب می شود. خلاقیتی که نه فقط به واسطه نوشتن، بلکه به خاطر فکر کردن، خوب دیدن، خوب گوش کردن و خوب تصویر سازی کردن جوانه می زند. تابستان، عید و نوروز خود را چگونه گذراندید، پاییز را با برگ های خزانش و زمستان را با گلوله های سفید و آدم برفی دماغ هویجی اش توصیف کنید، دوست دارید در آینده چکاره شوید و علم بهتر است یا ثروت، موضوعاتی است که نه تنها پدران ما به طور حتم فرزندان ما هم خواهند نوشت. این ها یعنی فصل مشترکی برای سه نسل. نسلی که نیازها و استعدادها و خواسته هایشان روز به روز رنگ تغییر به خود می گیرد و باید پاسخی در شأن و به تناسب آن نیز برایش یافت. زنگ انشاء، زنگی که می توان در آن به سلامت روحی روانی دانش آموز، استعدادها، خلاقیت ها و توانایی هایش پی برد و مهارت های زندگی را به اوآموخت. زنگی که در طول سال بارها به تصرف دروسی همچون ریاضی ، علوم و فیزیک در می آید. اهمیت و جایگاه زنگ انشاءو به تبع آن خلاقیت در نظام آموزشی ما تا چه حد و کجاست
● «نمی توانیم ها» را پاک کنیم
«سید مصطفی طباطبایی» مدرس مراکز تربیت معلم و برگزیده «جشنواره معلمان انشاء» در این باره می گوید: «در حال حاضر درس انشاء به شکل مناسب و مطلوب مورد توجه قرار نمی گیرد. با توجه به این که در هر مقطعی بچه ها به گونه ای خلاقیت خود را بروز می دهند، این شکوفایی خلاقیت در درس انشاء به خوبی نشان داده می شود. اما متأسفانه برنامه خاصی برای این درس طراحی نشده است و ضمن آن که فقط در مقاطع ابتدایی و راهنمایی جزو برنامه درسی قلمداد می شود و در دبیرستان نوشتن بچه ها به واسطه نداشتن زنگ انشاء رها می شود لازمه نتیجه بخش بودن این زنگ داشتن معلمان ورزیده در درس انشاست. به طور مثال در کتاب «بخوانیم» سوم دبستان نوشتن دو درس از بین ۲۲ درس به بچه ها اختصاص پیدا کرده است، به این معنی که بچه ها خودشان جای خالی این درس ها را به کمک قوه تخیل خود پر کنند. پس از نوشتن نیز اسامی خود را در کنار مؤلفان کتاب بنویسند، متأسفانه در بیشتر مواقع معلم این دروس را روی تخته سیاه می نویسد تا بچه ها هم از روی آن بنویسند. البته تا زمانی که خود معلمان به این درس علاقه مند نباشند و به اهمیت نوشتن پی نبرند، بچه ها را به این سو سوق نخواهند داد. برگزاری دوره های بازآموزی و ضمن خدمت برای معلمان با هدف آشنایی بیشتر با نوشتن ضرورت دارد. در زنگ انشاء باید از بچه ها انتظار داشت به اطراف خود خوب نگاه کنند، آن را خوب توصیف کنند و خوب بنویسند. والدین هم اگر از بچه ها بخواهند به طور مثال سینما و میهمانی رفتن را با رویدادهایش بنویسند، به نوشتن و انشای آنها کمک خواهند کرد. معلمان و والدین همچنین می توانند با بیان دو ضرب المثل فارسی که هیچ ارتباط مفهومی و معنایی با هم ندارند، از بچه ها بخواهند تفاوت ها و شباهت های آن دو را بنویسند، به این طریق ذهن بچه ها به چالش کشیده و به خلاقیت شان کمک می شود.»
طباطبایی با بیان این که برای بروز خلاقیت ها باید «نمی توانیم»ها را از ذهن پاک کرد، به یکی از روش های تدریس خود در این باره اشاره می کند و می افزاید: «به دانشجویانم که تازه وارد دانشگاه شده بودند در جلسه اول کلاس ادبیات موضوعی گفتم درباره این که توانایی های خود را بنویسید. در جلسه دوم کلاس نیز از آنها خواستم درباره ناتوانی هایشان از دید خودشان بنویسند. علاوه بر آنها، من هم نوشتم. همه نوشته ها را جمع کردیم و به حیاط دانشکده رفتیم و آنها را در باغچه دفن کردیم و مرگشان را اعلام کردیم. این یعنی «نمی توانیم» ها (به گمان خودمان) را باید از ذهن پاک کرد تا به توانایی ها رسید. معلمان هم می توانند با ارائه این روش در زنگ انشاء افکار منفی بچه ها را درباره توانایی هایشان از بین ببرند و به بروز خلاقیت هایشان کمک کنند.»
● آموزش مهارت ها، هنجارها و ارزش های جامعه
«پروین محمدی» هم به عنوان یکی از معلمان برگزیده درس انشاء معتقد است: «انشاء بیان احساسات به صورت مکتوب است. ضمن آن که فرصتی است تا بچه ها خودشان را به گونه ای که مطلوب آنهاست، مطرح کنند. باید فضا را برای بچه ها به گونه ای مهیا کنیم که در این زنگ انگیزه عاشقانه نوشتن را پیدا کنند. اگر ابزارهای لازم فراهم باشد ضمن شکوفا شدن خلاقیت بچه ها، آنها به ارزش ها نیز می رسند. می توان در قالبی شیرین و غیرمستقیم مهارت ها و هنجارهای جامعه را در کلاس انشاء به دانش آموزان آموخت.»
● معلمان همه دروس باید نوشتن را بیاموزانند
«رضاحسین نژاد» هم یکی ازدبیران انشاء می گوید: «باید همه دبیران از جمله دبیر تاریخ، حرفه وفن، ادبیات و ریاضی مسئول نوشتن باشند. البته باید این معلمان علاوه بر علاقه مندی به آموزش نوشتن، آموزش های لازم را نیز ببینند. ضمن آن که نباید صرفاً از معلمان انشاء یا ادبیات انتظار داشت که از رویدادهای روز مطلع باشند تا آن را با دیدن و شنیدن و بیان کردن در کلاس درس به بچه ها انتقال دهند و زمینه نوشتن درباره آنها را تقویت کنند بلکه هر معلمی به سهم خود می تواند «به نوشتن» بچه ها کمک کند. زمانی که معلم علوم اجتماعی از دانش آ موزان می خواهد اتفاقات اجتماعی را بنویسند و معلم علوم تجربی از آنها می خواهد نتیجه آزمایش ها را بنویسند، در واقع نقش خود را در این باره ایفا کرده اند. البته معلمان باید از محتوای دروس دیگر نیز آگاهی داشته باشند تا دانش آموزان را به سوی همان موضوع ترغیب کنند، این امرموجب می شود نوشتن راحت تر انجام شود.»
● جای نامناسب انشاء در درس ادبیات
دکتر «علیرضا شریفی» کارشناس آموزش و پرورش می افزاید:«اشکالی که درباره درس انشاء در نظام آموزشی ما به چشم می خورد، این است که انشاء را در قالب درس ادبیات برنامه ریزی کرده ایم در حالی که این درس، درس خلاقیت است. در درس ادبیات به پوسته انشاء یعنی نگارش و دستور زبان فارسی می پردازیم واز هسته آن غافل هستیم.آموزش چگونه نوشتن در هسته تعریف می شود. البته معلم ادبیات باید نگارش و دستور زبان فارسی را مورد توجه و تأکید قرار دهد اما این فقط بخشی از توجه به درس انشاست. ضمن آنکه بچه ها مثل بزرگترها محافظه کار و خودسانسور نیستند و همه خواسته ها، آرمان ها و تمایلات درونی خود را اگر فضا مناسب باشد، بیان می کنند.تدوین آئین نامه ای علمی، جامع و جهانی درباره این درس هم بسیار ضروری است. درس انشاء در واقع برخلاف نظام آموزشی ماست که کتاب محور است و همین امر حسن بزرگی محسوب می شود. توان نوشتن بچه های ما طی سال های اخیر با افت روبه رو شده است و در این باره تأثیر افزایش کمیت جمعیت دانش آموزی و به تبع آن کاهش کیفیت به طور چشمگیری احساس می شود.» انشا در مورد زنگ ریاضی

************

انشا در مورد زنگ ریاضی

زمانی که دانش اموز بودم عاشق زنگ انشا بودم  و بر عکس اکثر بچه ها که از این زنگ بیزار بودند من   این زنگ  را دوست داشتم  چون می توانستم  تراوشات ذهنیم را در کاغذی بریزم و با صدای بلند و  به تقلید از گویندگان تلویزیونی در کلاس بخوانم  اما چون در ریاضی  به اصطلاح ((کمیتم لنگ بود)) و از نظر جثه لاغر و نحیف بودم  تا موقع دبیرستان هیچ کدام از معلمانم استعداد مرا باور نکردند و هیچ کدام باورشان نشد که ان کلمات و جملات قلمبه سلمبه متعلق به کله کوچک من باشد برای همین هیچ وقت در انشا به من نمره ی خوبی ندادند .

یادم می اید در کلاس چهارم ابتدایی معلم بد اخلاقی داشتیم (( هر کجا هست خدایا به سلامت دارش)) که هر هفته موضوع انشایی به ما می داد و می نوشتیم و می اوردیم و سر کلاس می خواندیم اما منی که همیشه خودم را می کشتم تا انشایم را بخوانم هیچ وقت دیده نشدم به تصور اینکه نوشتنم چون ریاضی ضعیف است از من نمی خواست که بخوانم در حالیکه می دیدم اکثر بچه ها دست نوشته ها پدر یا برادر ویا داییشان را می اوردند و چه نمرات خوبی هم می گرفتند ولی من هیچ وقت نتوانستم به این معلم عزیز و نازنینم خودم را ثابت کنم و نشان دهم که استعداد مرا فقط با ریاضی نسنجد

انشا در مورد زنگ ریاضی

ان روز طبق عادت معموله ی هر هفته وقتی وارد کلاس شدند دفتر های انشا را باید روی میز می گذاشتیم و منتظر صدا کردن خانم می شدیم  واقعیت من ان روز انشایم را ننوشته بودم و به تصور اینکه مرا باز نخواهد خواند دفتر سفیدی جلوی میزم گذاشتم  و برای اینکه خانم بویی نبرد مثل همیشه دستم را بلند کرد م که: خانم من بیام خانم من بیام از بخت بدم نگاه خانم چرخید به سمت من. دست و پایم لرزید چه می توانستم بکنم ؟ من یک عالمه انشای نوشته شد ه و خوانده نشده داشتم اما امروز…

این اخر بد شانسی بود اگر واقعیت را به خانم می گفتم باورش نمی شد وفکر می کرد من همیشه الکی دستم بالا است  . با اعتماد به نفس کامل دفتر سفیدم را برداشتم و به پای تخته رفته و به اصطلاح قدیمی ها فی البداهه به اندازه ی یکی دو صفحه سخنرانی کردم و به گمان اینکه خانم با دیدن صفحات سفید این صراحت و استعداد مرا مورد تشویق قرار خواهد داد دفتر را پیش رویش گذاشتم و مسرو ر و خوشحال منتظر نمره ی بیست بودم اما ….در کمال نا باوری نه تنها تشویق نشدم بلکه سزای نمرات بد ریاضی را در زنگ انشا دادم (هر چند در زنگ ریاضی به اندازه ی کافی و وافی مورد عنایت قرار می گرفتم .

خانم از من قول گرفت که دیگر تکرار نشود .

نه ان روز و نه هیچ روز دیگر نتوانستم خودم را و قلم توانایم را و…. به خانم نشان دهم

امروز بعد از ان همه سال خودم معلمم . و یقین دارم دانش اموز من در همه درس ها تواناییش به یک اندازه نیست واگر استعداد واقعی او شناخته شود و خوب هدایت گردد مطمنا  به اهداف عالی اموزشی  خواهیم رسید.

نظرات و ارسال نظر