انشایپنج شنبه ۱ آذر ۱۴۰۳

انشا در مورد گل - انشای | جدیدترین انشا

سخن دوست :امام علی (ع) : دانش، نابود كننده نادانى است.

انشا در مورد گل

انشا در مورد گل

جدیدترین انشا ها درباره گل

انشا در مورد گل

انشا در مورد گل

**************

انشا در مورد گل

بنام خداوند آفریننده زیبایی

گل عزیز است غنیمت شمردش صحبت

و اما آنها که از قرب یافتگان درگاه ربوبی می باشند مژده آنهاست آسایش و نعمت گل و باغ(سوره واقعه آیه۸۹ )

گروهی از زیباشناسان ، گل را لطیف ترین مظهر جمال و آفرینش آنرا بزرگترین شاهکار صنعت الهی دانسته اند.

گل نعمتی است هدیه برآورده از بهشت                               مردم کریمتر شوند اندر نعیم گل

ای گل فروش گل چه فروشی بجای سیم                             وز گل عزیز تر چه ستانی به سیم گل

حضور گل و گیاه در فضای مسکونی بستر بسیار مناسبی برای آرامش روح و روان انسان ایجاد میکند. و همه روان شناسان بر تاثیر روانی گل بر روی انسانها تاکید کرده اند از سوی دیگر گل و گیاه به دلیل تولید اکسیژن می تواند شرایط مسکونی را بهبود بخشد.

همچنین حضور گل و گیاه در محیط های اداری و صنعتی نیز قابل برسی است شادابی کارمندان و کارگران در محیط هایی که به فضای سبز (گل و گیاه ) توجه شده محرز است که یکی از دلایل آن اکسیژن تولید شده توسط فضای سبز در ساعات روز است که بیشترین ساعات حضور کارمندان و کارگران در محیط اداری است.

همان طور که میدانیم، ارتباط با طبیعت و لذت بردن از مناظر زیبای آن راهی ساده، اما مهم جهت کسب آرامش و لطیف روح و روان آدمی است که در این بین کاشتن گل و گیاه و یا دریافت هدایایی مانند گل می تواند بیش از هر چیز شادی و طراوت را به انسان هدیه دهد. خریدن گل، کاشتن گل و گیاه و به طور کلی نگاه کردن به گل باعث برانگیخته شدن احساس شادی، آرامش و طراوت ، مثبت اندیشی و دوری از غم و اندوه می شود.

نکته جالب توجه درباره نقش گل در سلامت روحی _ روانی افراد آن است که فرد با تماشا کردن به گل و لذت بردن از طراوت، رنگ و عطر زیبای آ ن می تواند حات روحی نا متعادل خود را تغییر داده و به حالت طبیعی باز گرداند؛ در واقع گل عاملی جهت تعدیل رفتار در طول شبانه روز بوده و هر بار نگاه کردن به گل عاملی جهت ایجاد یک اتصال عصبی مثبت در مغز است.

_گل و گیاه به ویژه دریافت حتی یک شاخه گل یا یک گلدان کوچک گل به سرعت می تواند روحیه شخص را تغییر داده و او را شاد و هیجان زده کند. لبخند ، اولین و مهمترین نشانه این تغییر است. احساس شادی و سرزندگی در همه افراد ودر هر سنی به سرعت و به خوبی نمایان می شود.

_گل_نگاه کردن یا دریافت گل _ می تواند به مدت طولانی روی حالات روانی فرد تأثیر گذاشته و رفتار او را به سرعت دگرگون کند، به طوری که افرادی که در محیط اطرافشان _ منزل، محل کار و… _ گل و گیاه وجود دارد بیش از دیگران _ دو تا چهار برابر _ آرام، مهربان، شاد و با گذشت بوده و می توانند این حس را با رفتار مثبت خود به دیگران نیز منتقل کنند، بنابراین پژوهشگران توصیه می کنند همواره یک شاخه گل یا یک گلدان کوچک گل در معرض دید خود داشته باشید.

_ گل و گیاه باعث ایجاد حس نگرش مثبت به زندگی و آرامش، احساس شادی و رضایت، صمیمیت و آرامش در افراد می شود . رنگ گل ها نکته بسیار پر اهمیتی است، به طوری که گل ها با رنگ ملایم _ صورتی، سفید، بنفش و… _حس شخص را به سوی احساسات آرام سوق داده و گل ها با رنگ های گرم و تند _ قرمز، زرد، نارنجی و… _حس او را به سوی هیجان و سرزندگی پیش می برد.

پژوهشگران دانشگاه داکوتای شمالی آمریکا با بررسی بیش از ده هزار نفر در طول یک سال دریافتند هر فرد ۵ ثانیه پس از دریافت یک شاخه یا دسته گل و یا یک گلدان گل به عنوان هدیه، یکی از این سه عکس العمل را بروز میدهد:

– لبخند حاکی از ادب ، احترام و تشکر

-لبخند حاکی از دوستی و صمیمیت

-لبخند هیجان زده همراه با عکس العمل یا کلامی خاص

_ هر یک از این عکس العمل ها بسته به شخصی که گل را هدیه گرفته و یا شخصی که گل را هدیه داده است، متفاوت بوده وبه حس شخص نیز مرتبط است. اما نکته مهم آن است که یکی از این سه نوع لبخند و گاهی تلفیقی از هر دو ، درست ۵ ثانیه پس از در یافت گل ، بدون اراده ، بروز می کند که این نشان از تاثیر « زیبایی گل» روی مغز است.

هر یک از گل ها نیز در هنگام هدیه معنای خاصی از طرف هدیه دهنده دارند از آ جمله به برخی از آن ها اشاره میگردد:

گل بنفشه به معنی نجابت و کم رویی ، اندیشه و ناگفته ، پاکدامنی ، فروتنی ، گل شقایق: اختلاف، گل سرخ: عشق و زیبایی، رز سیاه: مرگ و تسلیت، رز سفید: عشق مبارک و فرخنده، رز کاملا” شکفته: تعهد و دوست داشتن، دسته گل رز: قدردانی، ترکیبی از گل رز سفید و سرخ: سازش، اتحاد، سوسن: ملاحت و زیبایی، خشخاش: تنبلی و سستی ، سنبل: اندوه و تاسف، شب بو: عشق در حال سیه روزی و بدبختی ، زنبق سفید: عفت و پاکدامنی ، کاملیای سفید: قابل ستایش و پرستیدنی، کاملیای صورتی : در آرزوی رسیدن به یکدیگر، کاملیای قرمز: عشق و آتشین، نیلوفر آبی: حقیقت، آنتوریوم: عشق ،علاقه و محبت ، داوودی: تو دوست فوق العاده ی من هستی، آفتابگردان: ستایش ، غرور و پرستش، نرگس: غرور و خود بینی ، نرگس زرد: احترام، اقاقیا: عشق پاک، کاکتوس: پایداری و استقامت، لاله: عاشق واقعی ، مریم: لذت بردن، میخک: جواب مثبت به درخواست عشق، قاصدک: وفاداری، خوشبختی و صداقت، نسترن: احساس همدلی و تقاضای دوست داشتن، یاسمن: شادی و دلپذیری، رز ماری: یاد آوری خاطرات گذشته.انشا در مورد گل

***************

انشا در مورد گل

انشا زیر نگاشته یک دانش آموز کلاس ششم است. انشا زیبا و در برگیرنده عناصر معنایی، که به زیبایی مفهومی عمیق را با زبانی ساده و بی پیرایه بیان می دارد.

او در دکه ی گل فروشی در کنار گل های دیگر زندگی می کرد. او غنچه ای کوچک و بی تجربه بود که در کنار گل های سرخابی دیگر در حال زندگی بود. اوآدم های زیادی را می دید که می آمدند و می رفتند. آدم ها برای او جالب بودند آن ها از در شیشه ای ظاهر می شدند و از همان در غیب. هیچ گلی نمی دانست پشت آن در چیست. فقط آن هایی چنین تجربه ای را به دست می آوردند که توسط آدم ها خریده شده و با آن ها از آن در عبور می کردند.

گل همیشه با خود فکر می کرد: کی می توانم از آن عبور کنم و دنیایی جدید را تجربه کنم؟ این آرزو در دل غنچه ماند و با او بزرگ شد.

در دکه ی گل فروشی روزها همه شبیه هم بودند. مشتریان می آمدند و می رفتند، فروشنده گل ها را تمیز می کرد و به آن ها ربان می زد و فروشنده هر روز زمین را جارو و تمیز می کرد.
اما روزی بود که گل نمی دانست و بهتر است بگوییم سرنوشت ساز گل بود. دختری به همراه مادرش با خوش رویی وارد دکه گل فروشی شدند. آن دو نفر به فروشنده سلام کردند و هر کدام به طرف گلی رفتند.

مادر با صدایی آمیخته به محبت گفت:«سارا. گل ارکیده چطور است؟ یا لاله؟ یا حتی مریم؟»

سارا گفت:«آخر یه چیز جالب و زیبا می خواهم.»

گل در دل خود گفت:«چه دختر شیرینی.سارا! تا بحال همچنین اسمی به گوشم نخورده بود ولی به هر حال بسیار اسم زیبایی است.»

سارا کمی دور و بر را نگاه کرد و ناگهان چشمش به غنچه سرخ افتاد. چشمانش برقی زد.سارا خطاب به مادرش گفت:«مادر.مادر. یافتمش. گل های سرخ همین گل خوب است. »مادر سارا قبول کردو به فروشنده گفت که گل را برایش ببندد. فروشنده به طرف گل های سرخ رفت و یک دسته از آن را برداشت و به طرف گل های سرخ رفت. غنچه باورش نمی شد که در دستان فروشنده جای گرفته.

او فقط به در شیشه ای زول زده بود و با خود حرف می زد. فروشنده به سارا گفت:«چه روبانی بزنم؟ تور هم بزنم؟ چه کارتی رویش بچسبانم؟ »

سارا هول شده بود گفت: «آقاخیلی ممنون نیاز به تزیین ندارد خودش همان جوری زیباست. »
مرد تعجب کرد ولی چیزی نگفت. دور گل تلقی پیچید و در دستان سارا گذاشت. سارا دائماً به گل نگاه می کرد و مبهوت آن شده بود. ناگهان صدای مادرش را شنید:«سارا. سارا. مدرسه دیرشد.بدو دختر.»

سارا ناگهان به خود آمد و به سمت مادرش دوید و با هم سوار ماشین شدند. گل از فرت خوشحالی و ذوق می خواست جیغ بزد. او با خود فکر کرد:«چه دنیای بزرگی! چقدر آدم.»

ماشین رو به روی خانه ای بزرگ همراه با پوسترهای رنگی ایستاد و سارا و گل از ماشین پیاده شدند و به سمت آن خانه رفتند. سارا زنگ مدرسه را زد و وارد شد .سلامی کرد و به سمت پله ها دوید. در بالای پله ها گل چند در را دید که سارا یکی را باز کرد و داخل شد.

چراغ ها خاموش بودند. سارا کلید برق را زد و وارد شد. غنچه و گل های دیگر مات و مبهوت به اطراف خود نگاه می کردند. چه اتاقی! اتاق پر بود از روزنامه دیواری های رنگی و علمی، پر از کار دستی های زیبا،تخته پر از عملیات های ریاضی بود و همین برای یک فرد برای آرامشی کافی بود و دلنشین.

سارا دسته گل را در کنار قرآن ها گذاشت و از اتاق خارج شد. چند دقیقه بعد کلاس پر بود از دانش آموز و هیاهو. بعضی با هم صحبت می کردند بعضی ها از گل تعریف می کردند و بعضی ها کتاب می خواندند.در را زدند و در با صدای جالبی باز شد و معلم وارد شد. معلم صورت دلنشینی داشت وآن لبخندش همه راشاد می کرد . بچه ها بلند شدند و خانم معلم سلامی کرد. و بر پشت میز خود نشست. تا دسته گل را دید شاد شد و گفت:« وای چه گل زیبایی! سارا برو و یک شیشه پر از آب بیاور. سارا به طرف آب دارخانه رفت با شیشه پر از آب برگشت. خانم معلم شیشه را گرفت و گل را در آن قرار داد. و از آن پس زندگی گل کوچک ما شروع شد…

او یک سال در کلاس نشست اموخت و تجربه کرد. هر روز چیز زیبایی می آموخت و پر بار می شد.غنچه از زنگ اخلاق لذت می برد چون درس زندگی می آموخت. روزها و ماه ها گذشت و غنچه گل و گل به گلی کهنسال تبدیل شد. می دانست که وقتش دارد تمام می شود و جالب اینجاست که هیچ ناراحت نبود بلکه خوشحال هم بود. او داشت پر بار می رفت. زنگ انشاء بود و همه در تکاپو بودند که در باره چه چیزی انشاء بنویسند. ناگهان معلم از جا برخاست و گفت:«گل. این گل سرخ. در باره این انشاء بنویسید. این راز زندگی است.»

دانش آموزان قلم های رنگی خود را روی کاغذ آوردند و شروع به نوشتن کردند. گل پیر در آخرین لحظات خوشحال بود که با جمله ای زیبا می رود. با خود گفت:« چه افتخاری که گلی راز زندگی را درک کرده باشد.»

و در آخر او رفت. یاد و خاطره اش در دلمان جاودان است . توصیف گل

********************

انشا در مورد گل

من یک گل شمعدانی زیبا دارم و میخوام درباره همین گل شمعدانی انشا بنویسم.  درباره شمعدانی اعتقادات زیادی وجود دارد. بعضی ها مثل خانواده شوهر خاله ام اصلا چشم دیدنش را ندارند چون معتقدند این گل برایشان شگون ندارد و اعتقاد دارند اگر این گل زیبا به خانواده آنها راه پیدا کند حتما اتفاقات بدی برایشان می افتد.به عنوان مثال چند ماه پیش یکی از اعضاء این خانواده به رحمت خدا رفت و این در حالی بود که یکی از اعضاء این خانواده سر خود انواع گلهای شمعدانی در خانه پرورش می داد.بعد از این اتفاق تمام گلدانهای بخت برگشته را دور انداختند تا نحسی آنها از بین برود و همه فامیل این شخص را مسوول مرگ آشنای خود می دانستند.

البته این گل نزد بعضی دیگر عزیز و دردانه است چون برایشان خوب بوده یا به اصطلاح آمد داشته است.پس می توانیم نتیجه بگیریم گل شمعدانی برای یک عده آمد دارد و برای یک عده هم نیامد دارد ، یعنی همان خوب و بد. یک عقیده دیگر هم وجود دارد و آن اینست که اگر چند صباحی این گل را نگه داشتیم و خشک نشد این خوب است و اگر خشک شد بداست.یعنی اگر خشک شد دستمان بد بوده و اگر نشد دستمان خوب بوده.

ولی گل شمعدانی من تا امروز که دو ماهی از آمدنش به منزلمان می گذرد خیلی قبراق است و تازه دو تا گل قرمز خوشرنگ هم دارد و من هر روز صبح که از خواب بر می خیزم حسابی ذوقش می کنم و مادرم می گویددستت خوبه ومن خیالم راحت می شود که گلم ازآن خوبهایش هست.ولی شوهر خاله ام از روزی که گلدان شمعدانی مهمان خانه ما شده است کمتر به منزلمان می آید و اگر هم بیاید سایه اش را باتیر می زندو من همیشه مراقبم که مبادا صدمه ای به گلم بزند.در پایان از این انشاء نتیجه می گیریم که گلهای شمعدانی چقدر مهم هستند و چه اعتقادات گوناگونی در موردش وجود دارد و حتی باعث جنگ هم می شوند. ولی ما نباید به آنها آسیبی برسانیم. این بود انشا من.

*************

انشا در مورد گل

اکنون دیگر امیدی به زندگی کردن ندارم…
تا ساعاتی دیگر تمام گلبرگ هایم پژمرده می شوند و من میمیرم…
نمیدانم چرا با من این کار را کردند ؟ آخر مگر من چه گناهی داشتم ؟
من تک گل زیبای باغچه بودم. صاحبخانه هر روز مرا آبیاری میکرد و روی گلبرگ هایم آب می پاشید. تازه به سن جوانی رسیده بودم تا اینکه کودکی مرا از باغچه چید و با این کارش زندگی ام را از من گرفت. وقتی مرا می چید صدای فریاد هایم را نشنید، چقدر فریاد کشیدم که : مرا نچین … بگذار نفس بکشم، بگذار تک گل باغچه باقی بمانم … اما او گوش نکرد که نکرد…
اکنون من به گوشه ای از زمین افتاده ام ، گلبرگ هایم بی جان شده اند…دیگر عطر همیشگی را نمی دهند، برگ هایم از بدنم کنده شده اند…دردم می آید… کاش حداقل زودتر بمیرم تا کمتر درد بکشم… دیگر هیچ کس حتی نگاهم نمیکند…
کاش کسی بیاید و مرا در لیوان آبی بگذارد…گلویم خشک است… اما نه ! آدم ها تا وقتی که زیبا هستی و در باغچه جای داری نگاهت می کنند… دیگر حتی پروانه ها هم به عیادتم نمی آیند.
من که دیگر امیدی به زندگی کردن ندارم، گلبرگ هایم دارند خشک می شوند. اما خوشحالم که جای خالی ام را در باغچه ، گلی دیگر پر خواهد کرد…

*******************

انشا در مورد گل

گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا. ما همه‌ آفتابگردانیم.

اینها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشایش‌ می‌کردم‌ که‌ خورشید کوچکی‌ بود در زمین‌ و هر گلبرگش‌ شعله‌ای‌ بود و دایره‌ای‌ داغ‌ در دلش‌ می‌سوخت.

آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتی‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را می‌کارد، مطمئن‌ است‌ که‌ او خورشید را پیدا خواهد کرد.

آفتابگردان‌ هیچ‌ وقت‌ چیزی‌ را با خورشید اشتباه‌ نمی‌گیرد؛ اما انسان‌ همه‌ چیز را با خدا اشتباه‌ می‌گیرد.

آفتابگردان‌ راهش‌ را بلد است‌ و کارش‌ را می‌داند. او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهمیدن‌ خورشید، کاری‌ ندارد.

او همه‌ زندگی‌اش‌ را وقف‌ نور می‌کند، در نور به‌ دنیا می‌آید و در نور می‌میرد. نور می‌خورد و نور می‌زاید.

دلخوشی‌ آفتابگردان‌ تنها آفتاب‌ است.

آفتابگردان‌ با آفتاب‌ آمیخته‌ است‌ و انسان‌ با خدا.

بدون‌ آفتاب، آفتابگردان‌ می‌میرد؛ بدون‌ خدا، انسان.

آفتابگردان‌ گفت: روزی‌ که‌ آفتابگردان‌ به‌ آفتاب‌ بپیوندد، دیگر آفتابگردانی‌ نخواهد ماند و روزی‌ که‌ تو به‌ خدا برسی، دیگر «تویی» نمی‌ماند.

و گفت‌ من‌ فاصله‌هایم‌ را با نور پر می‌کنم، تو فاصله‌ها را چگونه‌ پُر می‌کنی؟ آفتابگردان‌ این‌ را گفت‌ و خاموش‌ شد.

گفت‌وگوی‌ من‌ و آفتابگردان‌ ناتمام‌ ماند.

زیرا که‌ او در آفتاب‌ غرق‌ شده‌ بود.

جلو رفتم‌ بوییدمش، بوی‌ خورشید می‌داد.

تب‌ داشت‌ و عاشق‌ بود. توصیف گل

خداحافظی‌ کردم، داشتم‌ می‌رفتم‌ که‌ نسیمی‌ رد شد و گفت: نام‌ آفتابگردان‌ همه‌ را به‌ یاد آفتاب‌ می‌اندازد، نام‌ انسان‌ آیا کسی‌ را به‌ یاد خدا خواهد انداخت؟

آن‌ وقت‌ بود که‌ شرمنده‌ از خدا رو به‌ آفتاب‌ گریستم.

**************

انشا در مورد گل

باور کنید ما گل ها  موجودات عجیب و مهربانی هستیم. عجیب برای این که ، با همه سختی هایی که در زمین وجود دارد ، این جا را برای زندگی انتخاب کردیم ؛ ومهربان برای این که همیشه به سلامتی و خوش حالی شما مردم زمین فکر می کنیم.

شاید فقط عده ی کمی از شما دیده باشید ریشه ی ما با چه ولع ای رشد می کند. ما دوست داریم هر چه زودتر به سطح خاک بیاییم و نور را در آغوش بگیریم. نور به وجود ما رنگ های زیبا و عطرهای خوش بو هدیه می دهد. رنگ هایی که با آن انسان ها را خوش حال می کنیم ؛ وعطرهایی که با بوئیدن شان احساس نشاط را به ارمغان می آوریم.

درست است که ما گل ها به ظرافت  مشهور هستیم. اما تا آخرین نفس برای زندگی وامید بخشی به آدم ها تلاش می کنیم. گاهی گرما و سرما و شرایط بد را تحمل می کنیم تا وقتی نگاه مان می کنید بگویید” چه گُلِ زیبایی”. آن وقت است که لبخند می زنیم و عطر خوش بوی مان را در مشام تان می ریزیم. باور کنید ما گل ها موجودات ساده ای هستیم. همه ی نور و هوایی را که در رگ برگ ها و ریشه خود جمع آوری می کنیم ، به امید روزی است که آن را به شما مردم زمین بدهیم.  مهم نیست که در کجا متولد می شویم. گاهی در ستیغ قله ای دور دست و گاهی در باغچه ی خانه.

اما مهم است که شما هم با ما مهربان باشید. ما گل ها هرگز با شما آدم ها قهر نمی کنیم. اما اگر با ما نامهربان باشید قلب کوچک مان آزرده می شود.

احساس  پاک ما نسبت به شما مثل گل برگ های مان است . اگر روزی ما را ازشاخه ای چیدید ، خوب  و با دقت نگاه مان کنید . همه ی گل برگ های مان شبیه هم است. مثل یک قلبِ واحد، که شما مردم زمین را دوست دارد.

***************

انشا در مورد گل

“او در دکه ی گل فروشی در کنار گل های دیگر زندگی می کرد. او غنچه ای کوچک و بی تجربه بود که در کنار گل های سرخابی دیگر در حال زندگی بود. اوآدم های زیادی را می دید که می آمدند و می رفتند. آدم ها برای او جالب بودند آن ها از در شیشه ای ظاهر می شدند و از همان در غیب. هیچ گلی نمی دانست پشت آن در چیست. فقط آن هایی چنین تجربه ای را به دست می آوردند که توسط آدم ها خریده شده و با آن ها از آن در عبور می کردند.

گل همیشه با خود فکر می کرد: کی می توانم از آن عبور کنم و دنیایی جدید را تجربه کنم؟ این آرزو در دل غنچه ماند و با او بزرگ شد.

در دکه ی گل فروشی روزها همه شبیه هم بودند. مشتریان می آمدند و می رفتند، فروشنده گل ها را تمیز می کرد و به آن ها ربان می زد و فروشنده هر روز زمین را جارو و تمیز می کرد.
اما روزی بود که گل نمی دانست و بهتر است بگوییم سرنوشت ساز گل بود. دختری به همراه مادرش با خوش رویی وارد دکه گل فروشی شدند. آن دو نفر به فروشنده سلام کردند و هر کدام به طرف گلی رفتند.

مادر با صدایی آمیخته به محبت گفت:«سارا. گل ارکیده چطور است؟ یا لاله؟ یا حتی مریم؟»

سارا گفت:«آخر یه چیز جالب و زیبا می خواهم.»

گل در دل خود گفت:«چه دختر شیرینی.سارا! تا بحال همچنین اسمی به گوشم نخورده بود ولی به هر حال بسیار اسم زیبایی است.»

سارا کمی دور و بر را نگاه کرد و ناگهان چشمش به غنچه سرخ افتاد. چشمانش برقی زد.سارا خطاب به مادرش گفت:«مادر.مادر. یافتمش. گل های سرخ همین گل خوب است. »مادر سارا قبول کردو به فروشنده گفت که گل را برایش ببندد. فروشنده به طرف گل های سرخ رفت و یک دسته از آن را برداشت و به طرف گل های سرخ رفت. غنچه باورش نمی شد که در دستان فروشنده جای گرفته.

او فقط به در شیشه ای زول زده بود و با خود حرف می زد. فروشنده به سارا گفت:«چه روبانی بزنم؟ تور هم بزنم؟ چه کارتی رویش بچسبانم؟ »

سارا هول شده بود گفت: «آقاخیلی ممنون نیاز به تزیین ندارد خودش همان جوری زیباست. »
مرد تعجب کرد ولی چیزی نگفت. دور گل تلقی پیچید و در دستان سارا گذاشت. سارا دائماً به گل نگاه می کرد و مبهوت آن شده بود. ناگهان صدای مادرش را شنید:«سارا. سارا. مدرسه دیرشد.بدو دختر.»

سارا ناگهان به خود آمد و به سمت مادرش دوید و با هم سوار ماشین شدند. گل از فرت خوشحالی و ذوق می خواست جیغ بزد. او با خود فکر کرد:«چه دنیای بزرگی! چقدر آدم.»

ماشین رو به روی خانه ای بزرگ همراه با پوسترهای رنگی ایستاد و سارا و گل از ماشین پیاده شدند و به سمت آن خانه رفتند. سارا زنگ مدرسه را زد و وارد شد .سلامی کرد و به سمت پله ها دوید. در بالای پله ها گل چند در را دید که سارا یکی را باز کرد و داخل شد.

چراغ ها خاموش بودند. سارا کلید برق را زد و وارد شد. غنچه و گل های دیگر مات و مبهوت به اطراف خود نگاه می کردند. چه اتاقی! اتاق پر بود از روزنامه دیواری های رنگی و علمی، پر از کار دستی های زیبا،تخته پر از عملیات های ریاضی بود و همین برای یک فرد برای آرامشی کافی بود و دلنشین.

سارا دسته گل را در کنار قرآن ها گذاشت و از اتاق خارج شد. چند دقیقه بعد کلاس پر بود از دانش آموز و هیاهو. بعضی با هم صحبت می کردند بعضی ها از گل تعریف می کردند و بعضی ها کتاب می خواندند.در را زدند و در با صدای جالبی باز شد و معلم وارد شد. معلم صورت دلنشینی داشت وآن لبخندش همه راشاد می کرد . بچه ها بلند شدند و خانم معلم سلامی کرد. و بر پشت میز خود نشست. تا دسته گل را دید شاد شد و گفت:« وای چه گل زیبایی! سارا برو و یک شیشه پر از آب بیاور. سارا به طرف آب دارخانه رفت با شیشه پر از آب برگشت. خانم معلم شیشه را گرفت و گل را در آن قرار داد. و از آن پس زندگی گل کوچک ما شروع شد…

او یک سال در کلاس نشست اموخت و تجربه کرد. هر روز چیز زیبایی می آموخت و پر بار می شد.غنچه از زنگ اخلاق لذت می برد چون درس زندگی می آموخت. روزها و ماه ها گذشت و غنچه گل و گل به گلی کهنسال تبدیل شد. می دانست که وقتش دارد تمام می شود و جالب اینجاست که هیچ ناراحت نبود بلکه خوشحال هم بود. او داشت پر بار می رفت. زنگ انشاء بود و همه در تکاپو بودند که در باره چه چیزی انشاء بنویسند. ناگهان معلم از جا برخاست و گفت:«گل. این گل سرخ. در باره این انشاء بنویسید. این راز زندگی است.»

دانش آموزان قلم های رنگی خود را روی کاغذ آوردند و شروع به نوشتن کردند. گل پیر در آخرین لحظات خوشحال بود که با جمله ای زیبا می رود. با خود گفت:« چه افتخاری که گلی راز زندگی را درک کرده باشد.»

نظرات و ارسال نظر