انشایپنج شنبه ۱ آذر ۱۴۰۳

انشا درباره یک کلاغ چهل کلاغ - انشای | جدیدترین انشا

سخن دوست :امام علی (ع) : دانش، نابود كننده نادانى است.

انشا درباره یک کلاغ چهل کلاغ

انشا درباره یک کلاغ چهل کلاغ

انشا درباره یک کلاغ چهل کلاغ

معنی ضرب المثل یک کلاغ چهل کلاغ

۱-وقتی خبری در بین مردم شایع می شود ولی صحت ندارد، این مثل به کار می رود.

۲- یعنی یک حرف و سخنی از دهان یک نفر چنان پخش می شود که تا چهل نفر هم از آن آگاه می شوند. ( عدد چهل نشانه کثرت است)

۳- یعنی سخن چینی کردن و خبری را شایعه کردن.

۴- این ضرب المثل برای زمانیست که یک نفر رازش را به کسی می گوید و طرف مقابل، راز او را همه جا پخش می کند. و یا زمانی به کار می رود که حرفی را درباره کسی شنیده ایم و بدون توجه به درست یا غلط بودنش، آن را به همه بازگو می کنیم. حتی اگر خبر هم درست باشد، بازگو کردن آن و دهان به دهان نقل شدنش می شود یک کلاغ چهل کلاغ!

داستان ضرب المثل یک کلاغ چهل کلاغ – شماره ۱

چوپان دانایی در روستایی کوچک و باصفا زندگی می کرد. چوپان از بخت بدش، هر چه شب قبل در خانه اش اتفاق می افتاد فردا، با کلی تغییر و تحول از دهان مردم روستا می شنید.

یک روز که چوپان در صحرا نشسته بود، با خود نقشه ای کشید تا خبرچین احتمالی خانه اش را بیابد. فردا صبح زود که برای نماز بیدار شد، بر لب حوض داخل حیاط رفت تا وضو بگیرد، ناگهان فریادی گوش خراش زد، زنش که در خانه خواب بود به سرعت به حیاط پرید و علت داد و فریاد او را جویا شد.

چوپان گفت: همین که شیر آب را باز کردم تا وضو بگیرم یک کلاغ از گوشم خارج شد پر زد و رفت.زن گفت: کلاغ از گوش تو پر زد و رفت؟ حالا باید چه کار بکنیم؟ چوپان گفت: حال من که خوب است و دردی ندارم. فقط تو این راز را میان خودمان نگهدار تا مردم روستا از این اتفاق باخبر نشوند. زن به سرعت گفت: حتماً خیالت راحت باشد، به سر کارت برو.

همین که چوپان از خانه خارج شد زنش دید که نمی تواند به تنهایی این راز را حفظ کند، تصمیم گرفت فقط برای زن همسایه که خیلی با هم دوست بودند این قضیه را تعریف کند.

صبح زود از خانه خارج شد، به در خانه ی همسایه اش رفت و گفت: تو مثل خواهر من هستی، امروز اتفاقی عجیب در خانه ی ما افتاده. وقتی که شوهرم برای وضو گرفتن، صبح لب حوض نشسته بود، یک جفت کلاغ از گوش هایش خارج شده.

زن همسایه که از شنیدن این خبر خیلی متعجب شده بود تصمیم گرفت این خبر عجیب را به عطارباشی شوهرش بگوید، چادر سر کرد و به مغازه ی عطارباشی رفت و به او قضیه را گفت و همین طور این خبرچینی ادامه داشت تا ظهر که به بیست و نه کلاغ رسید و همین طور تعداد کلاغ ها بالا و بالاتر می رفت.

غروب شده بود و هوا رو به تاریکی می رفت که چوپان گله را به روستا بازگرداند وقتی وارد ده شد دید که همه با تعجب و حیرت به او نگاه می کنند.

چوپان به کار خود ادامه داد و هر گوسفند را به طرف طویله ی صاحبش می فرستاد. حتی چند نفر از اهالی روستا به او گفتند: تو حالت خوب است؟ و او گفت: بله مثل همیشه ام. تا اینکه به میدان اصلی روستا رسید. از مردمی که در قهوه خانه نشسته بودند شنید که چوپان امروز صبح چهل کلاغ از گوشش خارج شد. و فهمید که این رفتار عجیب اهالی روستا نتیجه چیست.

داستان ضرب المثل یک کلاغ چهل کلاغ – شماره ۲

حکایت شده است که در روزگاران قدیم، کلاغی در جنگلی زندگی می‌کرد. او جوجه‌ای به دنیا آورد. از تولد جوجه کلاغ، ماه‌ها گذشت. او کاملا بزرگ شد، اما پرواز کردن را خوب نیاموخته بود.

در یک روز بهاری، مادر کلاغ تصمیم گرفت برای به دست آوردن غذا از لانه خارج شود. وی قبل از رفتن به فرزندش گفت: تو پرواز را خوب آموزش ندیدی به همین دلیل در نبود من از خانه بیرون نرو.

جوجه‌اش که فکر می‌کرد پرواز کار آسانی است و مشکلی ندارد، از خانه‌اش بیرون آمد و همین که قصد پرواز کردن داشت، روی شاخه‌ها افتاد و زخمی شد.

جوجه کلاغ از شدت درد به خودش می‌پیچید و ناله می‌کرد که در این حین، کلاغی او را دید و به کمکش رفت، اما نتواست او را نجات بدهد. بعد با خودش گفت بهتر است بروم و به همه خبر بدهم که چه اتفاقی افتاده است.

سپس پرواز کرد و رفت. ناگهان تعدادی کلاغ را دید که روی زمین راه می‌روند. آن‌ها را صدا کرد و گفت: جوجه کلاغی روی شاخه‌ها افتاده و بال‌هایش شکسته است و نمی‌تواند پرواز کند. آن‌ها هم فورا برای نجات بچه کلاغ پرواز کردند تا به بقیه هم خبر بدهند.

مدتی نگذشته بود که همه‌ی کلاغ‌ها باخبر شدند که چه اتفاقی برای جوجه کلاغ افتاده است. آن‌ها دور هم جمع شدند و هر کدام چیزی می‌گفتند. یکی می‌گفت نوک جوجه کلاغ شکسته و دیگری مطمئن بود بالش شکسته است. آن یکی می‌گفت جوجه کلاغ مرده است. خلاصه همه‌ی کلاغ‌ها تصمیم گرفتند برای کمک به جوجه کلاغ اقدام کنند.

وقتی که نزدیک او رفتند متوجه شدند جوجه کلاغ زنده است و مادرش بال‌های او را به دندان گرفته و از لابه‌لای شاخه نجات می‌دهد.

به همین دلیل، از آن موقع تا به کنون اگر خبری بین مردم منتشر شود که صحت نداشته و توسط اشخاص مختلفی پخش شده باشد، ضرب‌المثل یك كلاغ، چهل كلاغ را برایش بکار می‌برند.

**********

داستان یک کلاغ چهل کلاغ کودکانه

یکی بود، یکی نبود. همین دور و برها مرد مغازه داری بود که یک روز صبح، مثل هر روز در مغازه اش را باز کرد. بسم اللهی گفت و وارد مغازه شد. پارچه ای برداشت تا ترازویش را تمیز کند که اوّلین مشتری وارد مغازه شد.

– سلام آقا!

– سلام خانم!

– لطفا یک کیلو شکر و یک شیشه شیر به من بدهید.

– به روی چشم.

مرد پارچه را کنار گذاشت و رفت تا شکر و شیر بیاورد. مشتری از فرصت استفاده کرد و پرسید: «خوب، حال دخترتان چه طور است؟»

مرد طبق معمول جواب داد: «خوب است. ممنونم.»

اما انگار چیز تازه ای کشف کرده باشد، به صورت مشتری خیره شد. مشتری هم که انگار دلیل تردید و ناراحتی صاحب مغازه را فهمیده بود، گفت: «آخر همسایه ها می گفتند که توی مدرسه دست دخترتان شکسته! حالا کی گچ دستش را باز می کنید؟ توی این فکرم که با آن دست گچ گرفته، چطوری به درس و مشقش می رسد!»

مرد که دیگر واقعًا ناراحت شده بود، عصبانی شد و گفت: «ای بابا! چه گچی؛ چیزی نشده که! چند روز پیش دخترم موقع بازی به یکی از دوستانش برخورد کرده و دستش کمی درد گرفته بعد از آن به سلامتی برگشته خانه و نشسته سر درس و مشقش.»

مشتری برای نجات از وضعی که پیش آمده بود، حرف هایی زد که صاحب مغازه به آن حرف ها توجهی نکرد شیر و شکر را به دست مشتری داد و او را راه انداخت. اما به این فکر می کرد که چرا هر خبری توی خانه و مغازه ی او اتفاق می افتد، دهان به دهان می گردد. بزرگ و بزرگ تر می شود و همه از آن خبردار می شوند. این طوری شد که به فکر پیدا کردن خبرچین اصلی افتاد و نقشه ای کشید.

شب که شد، به خانه رفت و خوابید صبح شد و برای نماز صبح از خواب بلند شد. سرخوش رفت تا وضو بگیرد، ناگهان فریادی کشید و کنار حوض افتاد. همسرش سراسیمه از اتاق بیرون آمد و پرسید: «چی شده؛ چرا فریاد می زنی؟»

مرد جواب داد: «ندیدی مگر؛ داشتم وضو می گرفتم که ناگهان کلاغی از توی گوشم بیرون آمد و به سر درخت پرید.»

زن نگاهی به درخت انداخت. کلاغی آنجا نبود. با تعجب از مرد پرسید: «کلاغ از گوش تو بیرون پرید؛ کلاغ توی گوش تو چه کار می کرده؟»

مرد، آرام آرام از روی زمین بلند شد. حالت افسرده و غمگینی به خودش گرفت. لباسش را تکان داد و گفت: «نمی دانم فقط از تو می خواهم که این موضوع را مثل یک راز در سینه نگه داری و درباره ی آن با کسی حرف نزنی.»

زن قبول کرد مرد لبخندی زد و برای خوردن صبحانه با زنش به داخل خانه رفت. پس از آن هم از خانه خارج شد و رفت سر کارش. آفتاب توی حیاط افتاد زن رفت تا حیاط را آب و جارو کند. زن همسایه سر رسید و پرسید: «ناراحتی؛ چیزی شده؟»

زن گفت: «چیزی نیست. اما اگر قول می دهی که این ماجرا را مثل یک راز در سینه نگه داری و به کسی نگویی، می گویم چی شده.»

زن همسایه قبول کرد.

زن گفت: «امروز از دو تا گوش های شوهرم دو تا کلاغ بیرون آمدند و پر زدند و روی شاخه های درخت نشستند.» اما دیگر نمی دانست که حرف از دهان در آید، گرد جهان بر آید.

زن همسایه گفت: «بلا به دور. چه درد و مرض هایی پیدا می شود!»

بعد هم خداحافظی کرد و به خانه اش رفت. به خانه اش که رسید، به شوهرش گفت: «ببینم، گوش تو که درد نمی کند؟»

شوهرش گفت: «نه! چه دردی؟»

زن همسایه گفت: آخر دیشب گوش مرد همسایه درد گرفته و امروز صبح سه تا کلاغ از گوش او بیرون پریده اند. گفتم نکند که این بیماری مسری باشد و تو هم گرفته باشی.

مرد همسایه از خانه که بیرون رفت. به یکی دیگر از همسایه ها برخورد به او گفت: «مغازه ی همسایه مان باز بود؟» همسایه گفت: «بله، چطور شده؟»

مرد همسایه گفت: «آخر می گویند که دیشب گوش درد گرفته و امروز پنج تا کلاغ از گوشش بیرون پریده گفتم نکند بیماری اش آن قدر سخت باشد که به مغازه اش هم نرفته باشد.»

همسایه ی دوم که به خانه رسید، برای زنش داستان را تعریف کرد و گفت: «… ده تا کلاغ از گوش بیچاره بیرون پریده است.» آن دیگری گفت…

حدود ظهر بود که زنی وارد مغازه مرد شد و گفت: «خدا بد نده. الحمدالله می بینم که سر حال هستید و مغازه را باز کرده اید.»

مرد گفت: «من هر روز مغازه را باز می کنم. مگر قرار بود توی خانه بمانم؟»

زن گفت: «آخر می گویند که گوشتان درد گرفته و چهل تا کلاغ از گوش های شما بیرون پریده.»

مرد خندید و گفت: «خودم یک کلاغ از گوشم پردادم. اما یک کلاغ. چهل کلاغ شد و رفت توی گوش شما!»

از آن به بعد، هر وقت خبری با شاخ و برگ بسیار تعریف شود و بزرگ تر از آنچه که بوده نشان داده شود، می گویند: «یک کلاغ چهل کلاغ شده است

 

************

هنگامی که خبر یا بیانی با شاخ و برگ زیاد گفته شود به کار می رود.

روزی روزگاری، چوپانی زیرک و باهوش در روستایی کوچک زندگی می کرد. چوپان بیچاره هر چه شب قبل در خانه اش اتفاق می افتاد فردا غروب، با کلی تغییر و تحول از دهان مردم روستا می شنید.

یک روز که چوپان در صحرا نشسته بود با خود نقشه ای طرح کرد تا خبرچین احتمالی خانه اش را بیابد. فردا صبح زود که برای نماز بیدار شد، بر لب حوض داخل حیاط رفت تا وضو بگیرد، ناگهان فریادی گوش خراش زد، زنش که در خانه خواب بود به سرعت به حیاط پرید و علت داد و فریاد او را جویا شد. چوپان گفت: همین که شیر آب را باز کردم تا وضو بگیرم یک کلاغ از گوشم خارج شد پر زد و رفت.زن گفت: کلاغ از گوش تو پر زد و رفت؟ حالا باید چه کار بکنیم؟ چوپان گفت: حال من که خوب است و دردی ندارم. فقط تو این راز را میان خودمان نگهدار تا مردم روستا از این اتفاق باخبر نشوند. زن به سرعت گفت: حتماً خیالت راحت باشد، به سر کارت برو.

همین که چوپان از خانه خارج شد زنش دید که نمی تواند به تنهایی این راز را حفظ کند، تصمیم گرفت فقط برای زن همسایه که خیلی با هم دوست بودند این قضیه را تعریف کند. صبح زود از خانه خارج شد، به در خانه ی همسایه اش رفت و گفت: تو مثل خواهر من هستی، امروز اتفاقی عجیب در خانه ی ما افتاده. وقتی که شوهرم برای وضو گرفتن، صبح لب حوض نشسته بود، یک جفت کلاغ از گوش هایش خارج شده.

زن همسایه که از شنیدن این خبر خیلی متعجب شده بود تصمیم گرفت این خبر عجیب را به عطارباشی شوهرش بگوید، چادر سر کرد و به مغازه ی عطارباشی رفت و به او قضیه را گفت و همین طور این خبرچینی ادامه داشت تا ظهر که به بیست و نه کلاغ رسید و همین طور تعداد کلاغ ها بالا و بالاتر می رفت.

غروب شده بود و هوا رو به تاریکی می رفت که چوپان گله را به روستا بازگرداند وقتی وارد ده شد دید که همه با تعجب و حیرت به او نگاه می کنند. چوپان به کار خود ادامه داد و هر گوسفند را به طرف طویله ی صاحبش می فرستاد. حتی چند نفر از اهالی روستا به او گفتند: تو حالت خوب است؟ و او گفت: بله مثل همیشه ام. تا اینکه به میدان اصلی روستا رسید. از مردمی که در قهوه خانه نشسته بودند شنید که چوپان امروز صبح چهل کلاغ از گوشش خارج شد و فهمید که این رفتار عجیب اهالی روستا نتیجه چیست؟

***********

 

 

نظرات و ارسال نظر