انشایسه شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۳

انشا درباره کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد - انشای | جدیدترین انشا

سخن دوست :امام علی (ع) : دانش، نابود كننده نادانى است.

انشا درباره کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد

انشا درباره کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد

انشا درباره کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد

انشاهای ساده و ادبی در مورد ضرب المثل کوه به کوه نمی رسه اما آدم به آدم می رسه همراه با داستان کوتاه و جالب این ضرب المثل قدیمی

انشای اول – داستان کوتاه

در زمان های قدیم در دامنه دو کوه دو روستا به نام های بالا ده و پایین ده وجود داشت که از وسط این دامنه یک رود می گذشت و به هر دو روستا راه داشت و زمین های کشاورزی روستائیان را آبیاری می کرد.

یک روز ارباب بالا ده طمع کرد و تصمیم گرفت زمین های پایین ده را هم صاحب شود، به همین خاطر به افرادش دستور داد تا راه رودخانه به پایین ده را مسدود کنند، بعد از مدتی محصولات زراعی پایین ده خشک شد و زمین های کشاورزی آن ها به شکلی در آمد که دیگر نمی شد در آن محصولی کاشت و برداشت کرد.

ارباب و مردم پایین ده برای شکایت به بالا ده آمدند و به ارباب بالا ده گفتند که رودخانه را دوباره به حالت قبل برگرداند، اما او با گستاخی به آن ها گفت که این کار نشدنی است و تنها راهی که آن ها دارند باید زمین هایشان را به ارباب بالا ده واگذار کنند.

مردم پایین ده از این حرف ارباب بالا ده بسیار ناراحت شدند و دنبال راه چاره ای گشتند و راه حلی برای این کار پیدا کردند، آن ها قناتی در پایین ده حفر کردند و بعد از مدتی وضعیت زمین های کشاورزی شان به حالت قبل بازگشت.

دیری نگذشت که آب رودخانه ی بالا ده خشک شد و این بار ارباب بالا ده بود که سراغ مردم پایین ده رفت برای شکایت، زمانی که او از مردم پایین ده درخواست کرد تا یکی از قنات ها را به طرف روستای بالا ده سرریز کنند پاسخ آن ها این چنین بود: آب از پایین به بالا نمی رود، کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد.

برداشت: به کسی بدی نکنیم چون ممکن است روزی نیازمند همان آدم شویم و بدی ما را تلافی کند.

انشای دوم

کوه ها به هم نخواهند رسید اما انسان هایی که در حق یکدیگر نیکی یا بدی می کنند روزی دوباره روبروی هم قرار خواهند گرفت و آن زمان است که ممکن است خوبی یکدیگر را جبران کنند یا بدی ای که در حق شان شده را تلافی.

انسان ها یک روز جایی باز به همدیگر می رسند و به جبران گذشته می پردازند، آن ها در این روز جوانمردی را با جوانمردی پاسخ خواهند گفت، و بی انصافی و رفتار ناروا را با همان رفتار.

اگر بدی کردیم و زمان گذشت و روزی کسی به داد خواهی و تلافی نزد ما آمد نمی توانیم از او شکایتی کنیم، حالا او قدرت آن را دارد که رفتار ناشایست ما را تلافی کند، او در مقابل ما خواهد ایستاد و خواهد گفت: بالاخره رسیدیم به روزی که تو باید تقاص آنچه که در حق من انجام داده ای را بدهی و ما آن زمان راه نجات یا فراری نداریم.

روزها می گذرد و آدمی نتیجه ی آن چه را انجام داده می بیند، نتیجه ی تمام کارهای کوچک و بزرگ، تمام خوبی ها و بدی هایی که به دیگران روا داشته است.

مغرور شدن به قدرت، ثروت یا منصبی که داریم و جفا به دیگران و تحقیر آنان پسندیده نیست زیرا که هیچ کدام این ها همیشگی و پایدار نیست و ممکن است روزی دیگر این ها را نداشته باشیم و کسی دیگر در همین مقام به قصد آزار ما بر آید.

در حق دیگران جز خوبی کار دیگری انجام ندهیم که این رفتار خوب یک روز که ما در سختی و مشکلات هستیم مثل یک معجزه زندگی ما را نجات خواهد داد.

برداشت: هیچ چیز همیشگی نیست و در زندگی فقط خوبی است که می تواند زندگی را برای ما خوشایند کند.

 

**************

 

انشا کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد در ادامه دو انشا در مورد کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد, همچنین داستان ضرب المثل کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد را نیز برای شما در ادامه آورده ایم

انشا درباره کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد

سفر فامیل ما به اروپا تموم میشه و برمیگرده به ایران و این جریان رو برای همسرش تعریف میکنه این خانم هم که سرش درد می کنه برای این کارها میگه حتما یه چیزی هست . شما حتما با هم تلپاتی دارید که این خانم اومده و اینجوری باهات صحبت کرده و شوهرش هم گفته که خیلی شبیه پسر مری هستی .

تا اینکه چند روز بعد ایمیلی از خانم مری دریافت می کنند که : من با مدرسه شبانه روزی انگلیس تماس گرفتم و اونها به من گفتند که محل تولد من جایی تو خاور میانه هست و وقتی اصرار کردم که محل دقیق رو به من بگن گفتند که پدر من یک ایرانی بوده . ّ خوندن این ایمیل برای آقای فامیل ما خیلی جالب بوده و حتی یک اپسیلون هم فکر نکرده بود که این خانم قصد بدی از این کار داشته باشه و مثلا بخواد از این آقا پولی بگیره یا …. خانم مری هم که بی طاقت شده به انگلستان سفر می کنه ، چون با مکاتبات تلفنی نتونسته بوده اطلاعات کافی به دست بیاره ، سالها از اون موقعی که اون به مدرسه می رفته گذشته بوده و کارکنان جدید مدرسه اطلاعات چندانی نداشتند .

وقتی به در مدرسه می رسه قلبش تند می زده و با خوش فکر می کنه آیا امکان داره که بعد از سالها و در میانسالی خودش ، خانوادش رو پیدا کنه ؟! با کارکنان مدرسه صحبت می کنه و ازشون اسم پدرش رو می پرسه. خانم مری در آستانه شصت سالگی بوده و احتمال اینکه پدرش هنوز زنده باشه خیلی کمه ،بنابراین مدرسه الان می تونه این راز سر به مهر رو باز کنه و اسم واقعی پدر مری رو بهش بگه .

کارکنان مدرسه که از شنیدن داستان خانم مری واقعا تعجب می کنند و در عین حال مشتاق به کمک کردن بهش میشن اسناد قدیمی رو در میارن و خوشبختانه اسم واقعی پدرش رو بهش میگن و خانم مری از همون انگلیس یک ایمیل به آقای فامیل ما میده و اسم و مشخصات پدرش رو براش می نویسه . و البته با خبر میشه که پدرش سالهاست که فوت کرده . ایمیل به دست آقای فامیل میرسه ، اسم رو سالهای خیلی دور شنیده ، اون موقع که پسربچه کوچیکی بوده ، اون موقع که عمه اش در امریکا در آستانه جدایی از همسرش بوده ، بعد از طلاق عمه، مژده دختر بزرگتر پیش مادرش می مونه و مریم دختر کوچیکتر با پدرش به انگلیس میره .

سالها از شوهر عمه و مریم خبری نبوده ، تا اینکه بعد از بیست سال متوجه میشن که شوهر عمه در تصادف رانندگی از دنیا رفته و محل زندگی مریم هم با فوت اون برای همیشه گم شده بوده . آقای فامیل ما با اولین پرواز به پاریس میره تا دختر عمه ای رو در آغوش بگیره که تنها با تکیه به حس غریزه و علاقه خونی، اون سر دنیا تو یه پارکی نزدیک ایستگاه قطار پاریس پسر دایی خودش رو شناخت .

بعد از سفر پسر دایی به پاریس ، دختر عمه به ایران اومد و دایی و بقیه بستگان خودش رو ملاقات کرد ، اما متاسفانه مادرو خواهرش سالهای قبل در امریکا فوت شده بودند . مریم هر سال برای دایی و پسر دایی کارت تبریک می فرسته و با اینکه تو فرانسه وضع مالی چندان خوبی هم نداره همیشه هر سال عید نوروز برای همه کادوهای عالی از مزونها و عطره فروشیهای معروف شانزه لیزه می فرسته ، می خواد به جای همه کادوهایی که تو شصت سال قبلی می تونسته برای فامیلش بخره ولی نخریده همه رو یک جا بخره . دنیا دنیای کوچیکیه، این داستان تو فامیل ما واقعا اتفاق افتاد ، داستانی که عین فیلمها می مونه و باورش برای هر کسی راحت نیست . اینجاست که میگن کوه به کوه نمیرسه آدم به آدم میرسه

داستان ضرب المثل کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد

این ضرب المثل را معمولا زمانی به کار می بریم که فردی در مقابل ما عملی را با بی انصافی و ناجوانمردی انجام می دهد، اتفاقا زمانی می رسد که فردی که در حقش این رفتار ناروا انجام شده، می تواند در مقام جبران و یا تلافی آن رفتار با طرف مقابل بر بیاید. در این زمان است که پس از اعتراض طرف مقابل می گویند که کوه به کوه نمی رسه، ولی آدم به آدم می رسه.

در واقع می توانیم این طور بگوییم که این ضرب المثل به نوعی اشاره به این دارد که از هر دستی که بدهی از همان دست هم می گیری. اینکه در برابر دیگران هر طوری که رفتار کنی، همانطور هم جواب می گیری.

اما داستان این ضرب المثل طبق آنچه که حسن ذوالفقاری در کتاب «داستان های امثال» آورده این است که…….

در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود، «بالا کوه« و «پایین کوه». از میانه آن دو کوه چشمه ای روان بود که به هر دو آبادی می رفت و زمین های آن ها را سیراب می کرد.

این ماجرا ادامه داشت تا اینکه ارباب ده «بالا کوه» تصمیم می گیرد، برای به دست آوردن زمین های ده پایین و البته سلطه به مردم آن، راه چشمه را به پایین کوه ببندد.

با این اتفاق زمین های ده پایین کم کم خشک شدند و مردم به نشانه اعتراض همراه با کدخدا به ده «بالا کوه» رفتند؛ اما ارباب آن ده در جواب این اعتراض ها گفت یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!

مردم ده پایین از این پیشنهاد و این حرف ناراحت شدند، چند روزی گذشت تا اینکه تصمیمی گرفتند. به پیشنهاد کدخدای ده، بیل و کلنگ را برداشتند و زمین را کندند و قنات حفر کردند. با این کار آب چشمه دوباره به زمین های آن ها راه پیدا کرد و کم کم چشمه بالا کوه خشک شد.

خبر به ارباب بالاکوه رسید. چاره ای جز تسلیم ندید. به ده پایین رفت و گفت: شما با این کار چشمه ما را خشک کردید. اگر می توانید سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگرداند.

کدخدای ده پایین گفت: اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی: کوه به کوه نمی رسد. تو درست گفتی:

کوه به کوه نمی رسد اما آدم به آدم می رسد.

انشا درمورد کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد

می دونم چرا کوه به کوه نمی رسه! چون کوه ها دل ندارن! شاید هم دارند، ولی سنگی و فوق العاده سنگین، با این دل پُری که از هم دارند، احتمالاً به هم نمی رسن! شاید منظور از این ضرب المثل اینه که دو تا آدم وقتی مثل کوه دل هاشون از هم پر باشه، و سنگین هم باشه، پس به هم نمی رسن، ولی آدم های معمولی با دل های غیر سنگی به هم می رسن! کوه مظهر غرور هم هست، می تونه این طور هم معنی بده که دو تا آدم مغرور نمی تونن با هم باشن. فکر می کنیدکوه ها به هم می رسن؟ ممکنه رانش زمین بتونه اون ها رو به هم نزدیک کنه؛ ولی یک قسمت هایی هم خراب می شه.

اگر دو تا کوه با دل غیر سنگی و سرسبز بخوان به هم برسن، این وسط تعدادی درخت و جاده و غیره باید از بین بره؛ بی چاره کوه ها! ولی نباید ناراحت باشند همیشه یک راهی هست که می شه کوه ها رو به هم وصل کرد! این رسیدن ممکنه براشون درد آور باشه! اگر قسمتی از کوه ها رو منفجر کنند و جاده درست کنند، با این که خودشون به هم نمی رسن ولی راهشون به هم می رسه. راه آسون تری هم وجود داره، مثلاً بین اون ها پل درست بشه. فکر می کنم این ضرب المثل در مورد چهار تا آدم باشه، دو تا شون که به هم می رسن! و دو تا شون چون کوه شدن، به هم نمی رسن.

بنابراین: ” اگر کسی می خواد کوه باشه، حتماً یک راهی رو بذاره برای رسیدن به یک کوه دیگه، حتی اگر اون راه یک پل خیلی کوچیک باشه.”

 

************

 

انشا در مورد کوه به کوه نمی‌رسد ولی آدم به آدم می‌رسد

انشا اول : تحلیلی

بند مقدمه (زمینه‌سازی)

کوه به کوه نمی‌رسد ولی آدم به آدم می‌رسد از ضرب المثل‌های پرکاربرد ایرانی است که اتفاقا معنای ظریف و بسیار درستی دارد. این ضرب المثل به معنای آن است که هر کاری که در حق هر شخصی انجام دهیم، جایی دوباره با او روبرو می‌شویم و راه گریز و فراری نیست. شاید بتوان گفت مفهوم این ضرب المثل تقریبا همان مفهوم قانون کارما است که بسیاری به ان معتقدند. به واقع نمی‌توانیم برخوردهای خود با دیگران را نادیده گرفته و در آینده رویارویی با آن‌ها نداشته باشیم.

بندهای بدنه (متن نوشته)

هر عملی در این جهان عکس‌العملی دارد و ما نمی توانیم از اعمال خود فرار کنیم. اگر در جایی به کسی بدی کرده و یا در مقابل او رفتار ناخوشایندی انجام داده باشیم، به‌حتم روزی در جایی دیگر با وی روبرو شده و پاسخ کار خود را دریافت خواهیم کرد. همین طور اگر جایی حقی از کسی ضایع کنیم، نباید خود را نجات یافته تصور کنیم. بی شک جایی و روزی، دوباره با آن شخص روبرو شده و باید پاسخ‌گو باشیم.

این قانون جهان است که هیچ بدی و خوبی بی‌پاسخ نماند. تمام انسان‌ها نسبت به یکدیگر مسئول هستند و هیچ کس نمی‌تواند از زیر بار گناهان و اعمال خویش شانه خالی کند. اگر بخواهیم که در زندگی همیشه با خیال راحت و اطمینان نسبت به اعمال خود زندگی کنیم، نباید به هیچ کس ظلمی کرده و یا حق کسی را ضایع کنیم.

همیشه به خاطر داشته باشیم که کوه به کوه نمی‌رسد ولی آدم به آدم می‌رسد و آدمیزاد را گریزی از اعمال خود نیست. گاهی اوقات برخی از افراد با تصور فراموش شدن بدی‌ها و ظلم‌های خود، همه چیز را تمام شده می‌دانند. اما روزی که با شخص مظلوم واقع شده و یا کسی که به هر ترتیبی به او بدی کرده‌اند، روبرو شوند؛ این ضرب المثل را به یاد خواهند آورد.

بند نتیجه‌گیری (جمع‌بندی)

خوبی و بدی در این دنیا یا در دیار باقی، پاسخ داده خواهد شد. حتی اگر در این جهان از دام گناهان و بدی‌های خود بگریزیم، در جهانی دیگر و پس از مرگ با آثار آن‌ها مواجه خواهیم شد.

*****************

انشا دوم: تعریف یک خاطره

بند مقدمه (زمینه‌سازی)

همیشه شنیده بودم که بزرگترها می‌گفتند کوه به کوه نمی‌رسد ولی آدم به آدم می‌رسد! اما هیچ وقت به درستی مصداق و معنای این ضرب المثل را نمی‌دانستم. زمانی که برای خودم اتفاق مشابهی رخ داد، به خوبی دریافتم که چطور چنین چیزی در زندگی افراد رخ داده و چه معنایی دارد.

بندهای بدنه (متن نوشته)

یک روز در مدرسه یکی از دوستانم مشکلی داشت و از من خواست که به او کمک کنم. او نتوانسته بود مشق‌هایش را بنویسد و از من خواست که پیش از شروع کلاس به او در نوشتن مشق‌هایش کمک کنم. من که غرور به سرم افتاده بود و در مقابل درماندگی او، بی‌تفاوت بودم؛ درخواستش را رد کردم. او به من خیلی اصرار کرد که قبل از آمدن معلم، کمکش کنم تا زودتر تکالیفش را به پایان برساند.

دوست من روز بدی را پشت سر گذاشته و مشکلات خانوادگی‌اش باعث شده بود که قادر به انجام تکالیف خود نباشد. من با بی‌رحمی، این موضوع را نادیده گرفته و نسبت به او بی‌تفاوت ماندم. مدت زیادی نگذشت تا اتفاق مشابهی برای من افتاد. دست برادر کوچکترم شکست و ما به بیمارستان رفتیم. اوضاع خانه به هم ریخته بود و من آن قدر نگران برادرم بودم که نتوانستم تکالیف مدرسه‌ام را انجام دهم.

صبح فردایش با ناراحتی و کوفتگی به مدرسه رفتم. می‌دانستم که معلم سختگیری داریم و با عدم انجام تکالیف، به شدت عصبانی خواهد شد. بی آن که به خاطر بیاورم چطور چند ماه پیش درخواست کمک این دوستم را رد کرده بودم، به سراغش رفته و از او خواستم در انجام تکالیف عقب افتاده به من کمک کند. او نگاهی به من کرد و گفت که به خاطر بیاورم چطور چندین ماه پیش با بی‌تفاوتی درخواست کمک او را رد کرده بودم!

بند نتیجه گیری (جمع بندی)

دوست من حق داشت و این جایی بود که می‌شد گفت کوه به کوه نمی‌رسد ولی آدم به آدم می‌رسد. بگذریم که دوستم از موضع خود کوتاه آمده و به من کمک کرد؛ اما من معنای این ضرب المثل را به خوبی دریافتم و درس بزرگی گرفتم.

*************

داستان درباره کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد

پویا و سعید همکلاسی بودند. پویا پسر ریز اندام عینکی اگرچه خیلی پسر حواس پرتی بود و همه سر به سرش می‌گذاشتند، اما شاگرد اول کلاس محسوب می‌شد و تمام نمره هایش ممتاز بود. نقطه مقابلش سعید بود که طرفداران زیادی در کلاس داشت و با شوخی ها و شیطنت هایش همه را به خود جذب می‌کرد اما هیچ اهمیتی به درس و مدرسه اش نمی‌داد. فصل امتحانات شده بود و از قضا صندلی سعید و پویا کنار هم قرار داشت. پویا به محض اینکه برگه را گرفت تمام حواسش را بر روی سوالات امتحانی متمرکز کرد و با دقت شروع کرد به جواب دادن. در حین امتحان سعید مدام از پویا می‌خواست که به او تقلب بدهد اما پویا توجهی نمی‌کرد. زمان امتحان داشت تمام می‌شد که سعید با یک حرکت سریع – وقتی معلم پشتش به آن‌ها بود – برگه پویا را از زیر دستش کشید و برگه امتحان خودش را به جای آن روی میز او گذاشت. سعید خوب می‌دانست پویا اغلب موارد فراموش می‌کند اسم خودش را قبل از از هر چیز بالای برگه اش بنویسد. بنابراین خودش هم هیچ اسمی روی برگه اش ننوشت تا بتواند سر فرصت آن‌ها را با هم عوض کند. برگه امتحانی پویا حالا دست سعید بود و اسم خودش را هم روی آن نوشته بود و دیگر پویا هیچ کاری نمی‌توانست بکند. در آخرین دقایق، پویا با سرعت چند تا از سوالات برگه سفید جایگزین شده را جواب داد و در نهایت با نمره خیلی پایین این درس را قبول شد. آن روز بعد از امتحان، سعید و دوستانش حسابی پویا را دست انداخته بودند.

سال‌ها گذشت. مردی با دستبند به دست، وارد دادگاه شد تا برای اختلاس میلیاردی که مرتکب شده بود محاکمه شود. لبخند شرارت باری روی لبهایش بود گویی به خود و ثروتش خیلی متکی باشد و مطمئن باشد می‌توان قاضی و دادگاه را با «رشوه» خرید. اما وقتی در جایگاه قرار گرفت و چشم در چشم قاضی شد، ناگهان رنگ باخت. مرد ریز اندام از پشت عینک به او خیره شده بود و می‌خواست اظهاراتش را بشنود. سعید حرفی برای گفتن نداشت اما قاضی اینگونه شروع کرد: اگر چه کوه به کوه نمی‌رسد اما… آدم به آدم می‌رسد…

 

نتیجه گیری

ضرب‌المثل‌ها در فرهنگ ما ایرانیان جایگاه ویژه‌ای دارند و ما برای انواع و اقسام موقعیت‌ها و موضوعات مختلف، ضرب‌المثلی داریم. در انشا در مورد هر که بامش بیش برفش بیشتر نیز به همین شکل به گسترش یک ضرب‌المثل پرداختیم. شما چطور در خصوص یک ضرب‌المثل، انشا می‌نویسید؟

 

****************

 

تحقیق مقاله یا انشا درباره كوه به كوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد

از خانه زد بيرون . كلاهش را گذاشت روي سرش و همينطور كه آواز مي خواند دستهايش را گذاشت جيبش و به قدم زني مشغول شد .

هر روز صبح از خانه بيرون مي رفت و شب بر مي گشت واين شده بود كار هر روز او .

اما اين مرد يك عادت بدي داشت كه به خاطر اين عادتش مردم رفت و آمدي با او ندا شتند .

مرد به همه وعده هاي دروغين مي داد به هر كس كه مي رسيد وعده ي يك كار غيرممكني را به او مي داد ! مثلا روزي به اهالي روستا گفت كه به آسمان مي رود و تكه اي از آن را برايشان مي آورد !

مردم شگفت زده شدند و باور كردند كه برايشان تكه اي آسماني مي آورد .

مردك مدتي از چشم مردم دور ماند و به شهر رفت. مردم در غياب او فكر مي كردند كه او به آسمان رفته و تكه ها را جمع مي كند .

روزها و شبها گذشت تا اينكه مرد آ مد .

اهالي روستا با ذوق و شوق براي گرفتن تكه ي آسماني پيش او رفتند .

ولي مرد با حالت تمسخر گفت وقتي خواستم برايتان تكه اي از آسمان جدا كنم ، ليز خوردم و به پايين افتادم و فقط توانستم يك تكه براي خودم بياورم كه آن را نيز گم كردم !

مردم ناراحت و عصبي به خانه هايشان برگشتند .

مرد از اينكه توانسته بود اهالي روستا را برآن باور كند كه به آسمان رفته است خوشحال بود.

مرد هر روز وعده ي ديگري مي داد و مردم را فريب مي داد .

تا اينكه بالاخره مردم تصميم گرفتند كه ديگر به حرفهاي او گوش ندهند .

بازافرینی كوه به كوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد

مرد از اين كار اهالي عصباني شد و هر روز وعده غير ممكن تري به مردم داد.

ولي هيچكس به حرفهايش گوش نكرد. مرد از اين وضع خسته شد ، روزي به طرف دو كوه بلند روستا رفت و آنجا استراحت كرد.

از دور پير مردي را ديد كه به طرفش مي آيد.

فكر كرد كه مي تواند اين پير مرد را با وعده هايش فريب دهد.

هدف مرد از اين كار را هيچكس نمي دانست و فقط مي گفتند كه او براي خوش گذراني مردم را فريب مي دهد وخود از اين كارش خوشحال مي شود ! پيرمرد نزديكتر شد.

به دو كوه بلند كه سر به فلك كشيده بودند نگاهي انداخت و گفت : عجب عظمتي ! چه كوههاي بلندي ! مردك نيز به كوهها نگاه كرد و گفت : بله كوههاي بزرگي هستند.

پيرمرد عصايش را انداخت زمين وكنار مرد نشست.

مردك فكري به سرش زد. رو به پيرمرد كرد و گفت : مي بيني اين دو كوه چگونه محكم و استوار ايستاده اند، من مي توانم اين كوههاي استوار را با زور بازوان خود به هم بچسبانم !! پيرمرد از اين حرف مرد تعجب كرد و فكر كرد كه او ديوانه است .

آن دو كوه فاصله كمي از هم داشتند ولي چسباندن آنها به يكديگر ، آ ن هم با زور بازو كار آساني نبود ! اصلا غير ممكن بود !

مردك گفت : من سالهاست كه اين كار را مي كنم و هر دو كوهي كه به هم چسبيده اند كار بازوان من است ! اين كار براي من مانند آب خوردن مي ماند.

حالا چشمايت را باز كن و نگاه كن . مرد به طرف كوهها رفت . پيرمرد داشت باور مي كرد.

مرد نزديك يكي از كوهها شد و از پشت به كوه با دستهايش فشار داد .

پيرمرد كمي منتظر ماند و بعد خسته شد و ديد كه كوهها هيچ تكاني نخورده اند ! بلند شد كه عصايش را بردارد و برود ناگهان ديد مرد نيست.

فكر كرد كه فرار كرده ولي يادش آمد مرد به او گفته بود كه از پشت كوه فشار خواهد داد.

پيرمرد فكر كرد مرد در آنطرف كوه است .

بازافرینی كوه به كوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد

نشست و منتظر چسبيدن كوهها به همديگر شد خورشيد كم كم غروب مي كرد.

نه كوهها به هم چسبيده بودند و نه از مرد خبري بود ! پيرمرد فهميد كه فريب خورده است.

عصايش را برداشت و با ناراحتي از آنجا دور شد.

مردك نيز از همان اول كه به پشت كوه رفته بود ، فرار كرده بود و به جاي ديگري رفته بود!

مدتها گذشت مردك با وعده هايش بين مردم مشهور شده بود و هر كس او را مي ديد ياد وعده هاي دروغينش مي افتاد و از او روي بر مي گرداند.

روزي براي خوش گذاراني به شهر نزديك روستا رفت و با خود فكر كرد اينجا مي تواند مردم را با وعده هايش فريب دهد !

او از اين كارش لذت مي برد و در دلش به سادگي مردم مي خنديد !

آفتاب به شدت مي تابيد. به سايه درختي خود را رساند و به فكر فرو رفت .

در همين لحظه مرد پيري كه دست و پايش مي لرزيد نزديكش شد و به درخت تكيه داد .

مردك انگار آن پير را جايي ديده بود !

سرش را انداخت پايين و خود را به خواب زد.

مرد پير با صداي لرزانش رو به مردك كرد و گفت: چطوري پسرم ؟

ببينم تا حالا چند كوه را به هم چسبانده اي؟

مردك با اين حرف جا خورد و فهميد كه حتما زماني به اين پيرمرد هم وعده داده و حالا وقتش است كه فرار كند !

پيرمرد ادامه داد : تو روزي من را فريب دادي و حالا من تو را پيدا كردم.

تو گفته بودي كه كوهها را به هم مي چسباني و من نيز باور كردم و با اميد اينكه كوهها را به هم مي چسباني به تماشا نشستم ، در حالي كه مي دانستم اين كار از عهده تو بر نمي آيد و الان نيز شايد اينطور شده كه گفته اند كوه به كوه نمي چسبد ولي آدم به آدم مي رسد!!!!!!!!!!

 

***************

 

موضوع انشا : کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسه

صفحه : ۴۴ کتاب مهارت های نوشتاری نهم

 

انشا درباره ضرب المثل کوه به کوه نمیرسد

 

 

این مثل هم معنا و یا میشه گفت هم تراز ضرب المثل از هردست بدی از همون دست هم پس میگیری است.
یعنی چه خوبی چه بدی فرقی نمیکنه در حقه کسی انجام بدی
مطمئنا اون کار میشه سرنوشتی که دوباره به سمته خودت برمیگرده
وقتی کسی در حقه کسی بد میکند و یا باعث عذابش میشود باید مطمئن بود که دنیا اینطور نمیماند
و این شخص روزی میرسد که محتاجه طرفه مقابلش میشود هرچند شاید این اتفاق دیر بیفتد
ولی بالاخره این اتفاق میفتد و این موضوع در مورد خوبی کردن نیز صدق میکند.
یه داستانی خوندم که دکتری در مسیر رفتن به بیمارستان متوجه ترافیکی میشود و وقتی میپرسد که چه اتفاقی افتاده است
میگویند که تصادف شده است و منتظر آمبولانس هستند اول با خودش فکر میکند که پیاده شود و کمک کند
ولی بعد پشیمان میشود و به راه خود ادامه میدهد با خود میگوید کارم دیر شده است، کارم مهمتر از هرچیزی است.
به بیمارستان میرسد و سمته اتاقش میرود در حال عوض کردنه لباس هایش است که او را صدا میزنند.
وقتی به ایستگاه پرستاری میرسد به او میگویند یه دختربچه تصادف کرده است هرچه سریع تر باید خودتان را به او بسپارید.
سریع به اتاقی که نشانش میدهند میرسد که به همسرش را کنار تخت بیمارستان میبیند که گریه میکند.
با پریشانی به سمتش میرود و وقتی به روی تخت نگاهی میندازد دختره ۴ ساله خودش را میبیند.
بعد از چندین ساعت که دختربچه در اتاق عمل بود متاسفانه به دلیل خونریزی شدید جانش را از دست میدهد و او میداند که اگر همان موقع پیاده شده بود و به کمک میرفت شاید الان زنده بود.
بله این است حکایت ما انسانها، همیشه بدی کردن این نیست که آشکارا در حقه کسی بد کرده باشیم
بعضی وقتا ناخواسته هم انجامش می‌دهیم.
وقتی که کمکی از دستمان برمی آید ولی آن را از دیگران دریغ میکنیم
و به این فکر نمیکنیم که شاید روزی همان فرد گره گشای کار ما در آینده باشد.
در زندگی ما انسان‌ها خیلی ازین حکایت ها وجود دارد شاید ما خود نیز یه موردش را تجربه کرده باشیم.
صد حیفه و هزار افسوس که دیر به این نتیجه می‌رسیم.

 

**************

 

انشاء درباره کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد

یکی بود یکی نبود در روزگاران قدیم،دو بازرگان کهنه‌کار و سرد و گرم روزگار چشیده بودند که همکاری و دوستی آنها بین مردم ضرب المثل بود.
یکی از آنها مهدی و دیگری پژمان نام داشت.

روزی مهدی همه ی دارایی اش را به کالا تبدیل و بار کشتی کرد تا در سرزمینهای دور بفروشد و سود زیادی نصیبش شود.

از قضا طوفان گرفت و کشتی مهدی به همراه دارایی اش از بین رفت و او فقیر و بیچاره شد.
نزد دوستش پژمان آمد و از  او تقاضا کرد تا مبلغی به او قرض بدهد تا دوباره بتواند به تجارت بپردازد.

اما پژمان در پاسخ به مهدی گفت:

اگر تاجر بودی همه‌ی دارایی خود را جمع نمیکردی که یکباره آن را از دست بدهی.
و اینچنین مهدی را از خود دور کرد.

مدتی به همین شکل گذشت.
مهدی از آنجا که مرد با تجربه‌ای بود به هر زحمتی که بود مقام و اموال از دست رفته‌ی خود را بازیافت.

روزی پژمان پشیمان و دل‌خسته پیش مهدی آمد و گفت:

پس از بیرون کردن تو دزد به انبار من دستبرد زد و حالا چیزی جز حسرت و پشیمانی ندارم و از تو کمک میخواهم.

مهدی گفت: شنبه به جمعه نمی‌رسد همان گونه که کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد .

( اسماشون شنبه و جمعه بود تبدیل به مهدی و پژمان کردم شما از شنبه و جمعه جای مهدی و پيمان استفاده کنید)

 

**************

 

نظرات و ارسال نظر