انشایجمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

بازنویسی حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد درس پنجم پایه هشتم | گام با گام

سخن دوست :امام علی (ع) : دانش، نابود كننده نادانى است.

بازنویسی حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد درس پنجم پایه هشتم

بازنویسی حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد درس پنجم پایه هشتم

حکایت درس پنجم کتاب نگارش پایه هشتم

بازنویسی حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد درس پنجم پایه هشتم

بازنویسی حکایت حاکمی دو گوشش ناشنوا شد درس پنجم پایه هشتم

****************

حکایت اول :

حاکمی دو گوشش کر شد و درمان دکتر های ان زمان هم هیچ تاثیری بر روی گوش حاکم نداشت . حاکم از این اتفاق که موجب شده بود که او هیچ صدایی از ادم ها را نشنود خیلی ناراحت بود و نمی دانست چکار کند . روزی یک ادم دانا به پیش حاکم رفت و با اشاره و نوشتن به او گفت ای سلطان چرا غمگین هستی ؟

شما فقط یکی از حس های خود را از دست دادی و خداوند به شما حس های دیگر هم به شما داده است که سالم اند و میتوانید از آنها استفاده کنید . حاکم کمی فکر کرد و با ایما و اشاره گفت : ای مرد دانا حرف تو درست است و من از نعمت های دیگری که خدا در وجود من قرار داده است غافل بودم .

*************

حکایت دوم :

در زمان های قدیم، پادشاهان و حاکمان زیادی زندگی می کردند که بیشتر آن ها آدم های فاسد

 و بدکار و ظالمی بوده اند، اما از انصاف نباید دور شد، گاهی آدم هایی هم در بین این 

پادشاهان و حاکمان- البته تک و توک- پیدا می شدند که نه تنها آدم های فاسد و بدکار و

ظالمی نبودند، بلکه آدم های خوبی هم بودند.

حاکمی که در این قصه با او آشنا می شوید و درباره گوش هایش داستانی می خوانید، از 

حاکمان دسته دوم- یعنی از آن تک و توک ها- بود. حاکمی عادل و مهربان و مردم دوست.

او همیشه به داد مظلومان می رسید و ظالمان را سر به نیست می کرد. مردم در زمان

حکومت این حاکم، زندگی خوب و آرامی داشتند.

روزی از روزها، حاکم عادل متوجه شد که آن طور که قبلاً می شنید خوب نمی شنود و روز 

به روز گوش هایش سنگین و سنگین تر می شوند. اول فکر کرد که به خاطر سرماخوردگی 

است و لابد گوش هایش چرکی شده اند و به زودی خوب می شود و او دوباره شنوایی اش را 

به دست می آورد اما چنین نبود. روزها گذشت و سنگینی گوش حاکم بیشتر و بیشتر شد.

دیگر به سختی می توانست حرف های اطرافیانش را بشنود برای همین آن ها مجبور بودند

که برای گفتن حرف هایشان فریاد بزنند. وقتی با فریاد برایش حرف می زدند، کمی می

شنید، آن هم نه به طور کامل.

حاکم روز به روز نگران و نگران تر می شد. او از این می ترسید که مبادا روزی برسد که

گوش های او کاملاً ناشنوا بشود و حرفی را نشنود. اطرافیان حاکم که نگرانی بیش از اندازه

او را می دیدند از چهار گوشه جهان، هر چه طبیب و حکیم ماهر و حاذق سراغ داشتند، پیش

حاکم می آوردند. حکیمان و طبیبان، گوش های حاکم را معاینه می کردند و چیزی از آن سر

در نمی آوردند و نمی توانستند دارویی تجویز کنند که شنوایی حاکم، دوباره برگردد.

نه طبیبان، علاج دانستند

نه حکیمان دوا توانستند

روزی از روزها که حاکم غمگین و تنها نشسته بود، دانشمندی که گاهی به دیدن حاکم می 

آمد، از راه رسید و چون حاکم را غمگین  و نگران دید، پرسید: «حاکم دادگستر، چرا این 

گونه غمگین است؟»

حاکم گفت: «مگر نمی دانی؟ به خاطر گوش هایم خیلی نگرانم. این سنگینی گوش هایم، روز 

به روز بدتر می شود!»

مرد دانشمند با صدای بلندی که حاکم بتواند بشنود، خندید و گفت: «فقط همین؟ شما به خاطر 

سنگینی گوش هایتان ناراحتید؟ این که ناراحتی ندارد!»

حاکم با تعجب پرسید: «ناراحتی ندارد؟ پس یعنی می گویی خوشحالی دارد و من باید به

خاطر این بیماری خوشحال باشم و بلند بشوم و برقصم؟»

دانشمند با خونسردی گفت: «البته که خوشحالی دارد. شما بیهوده خودتان را ناراحت می

کنید. حتی اگر کاملاً ناشنوا هم بشوید، نباید ناراحت باشید!»

حاکم با تعجب بیشتری پرسید: «منظورت چیست؟»

 

دانشمند با خونسردی گفت:

گر ز ده حس، یکی کم است تو را

دل چرا بسته غم است تو را؟

این همه شور و اضطراب که چه؟

وین همه ترک خورد و خواب که چه؟

 

و افزود: «آری ای حاکم دادگستر. شما باید خوشحال باشید. خوشحال! و خدا را شکر کنید که 

دیگر خوب نمی شنوید!»

حاکم پوزخندی زد و گفت….

حاکم پوزخندی زد و گفت: «امروز حوصله شوخی ندارم… شوخی تو در مورد سنگینی

گوش هایم، بی مزه و مسخره است!»

دانشمند با قیافه ای حق به جانب گفت: « به جان حاکم سوگند که قصد شوخی ندارم. حقیقت

را می گویم!»

حاکم با تعجب پرسید: «منظورت را درست نمی فهمم. آیا دلیلی منطقی برای خوشحال بودن 

من- به خاطر سنگینی گوش هایم- داری یا اینکه فقط برای آن که مرا دلداری داده باشی، این 

سخنان را می گویی؟!»

دانشمند گفت: «نه! برای دلداری دادن به شما نمی گویم! دلایل خیلی محکمی دارم برای این 

حرف هایم!»

حاکم گفت: «خیلی خوب، پس اگر ممکن است، چند تا از آن دلیل های محکمت را بگو!»

دانشمند گفت: «سنگینی گوش و حتی ناشنوایی یکی از بزرگ ترین نعمت های خداوند است 

برای شما، چرا؟ حال می گویم:

شکر می کن کز آنت دردی نیست

بر ضمیرت ز درد گردی نیست

رستی از رنج ناخوشی آوازان

جستی از دام کید غمّازان

گوش اگر رفت، هوش باقی باد

گفت و گوی سروش باقی باد

دانشمند ادامه داد: «آری، خوشحال باشید. چرا خوشحال نباشید؟ چرا که دیگر صدای بد و 

ناخوش خوانندگان و صدای سخن چینان و بدنهادان را نمی شنوید!»

حاکم به فکر فرو رفت و گفت: «ای دانشمند محترم، از تو خیلی بعید است که چنین سخنانی

می گویی! تو گمان می کنی که من از این جهت ناراحتم که با این گوش های سنگینم،دیگر

نمی توانم صدای ساز و آواز خوانندگان و نوازندگان را بشنوم؟ تو گمان می کنی که من

شنوایی را برای خوشگذرانی و شنیدن چیزهای بیهوده می خواهم؟ نه!»

«نه مرا گوش بهر آن باید

که بدان بانگ مطربان آید

به نوای طرب کنم آهنگ

بشنوم صوت عود و نغمه چنگ

رقص را در درونه جای دهم

بر بساط نشاط پای نهم!»

حاکم مکثی کرد و دانشمند را نگریست. دانشمند که منظور حاکم را فوری فهمیده بود، با 

شرمندگی سر به زیر انداخت. حاکم ادامه داد:

«آری ای دوست عزیز، من گوش های شنوا را برای آن می خواهم که وقتی آزاری و ظلمی 

به کسی روا می شود و او برای شکایت نزد من می آید، بتوانم صدای مظلومیت او را بشنوم 

و به داد او برسم!»

 «گوشم از بهر آن بود در کار

که اگر بر کسی رسد آزار

بر در بارگاه یا سر راه

داد خواهد ز من به ناله و آه 

بنهم گوش خود به فریادش

بدهم همچو عادلان، دادش

یا چو خیزد نفیر محتاجی

دیده ز احداث دهر تاراجی

کار او را دهم ز بخشش، ساز

ناامید از درم نگردد باز!»

دانشمند به خاطر حرف هایی که نسنجیده به حاکم گفته بود، شرمگین شد و عذرخواهی کرد و 

گفت: «حق با شماست ای حاکم دادگستر. به راستی که شما حاکمی بزرگ و عادلید!»

نظرات و ارسال نظر